از زبون یومه:
تمام صبح درگیر تدارکات بودم.دلم میخاست واسه نه ساما یه کیک خامه ای درست کنم میدونستم دوست داره.
یومه:(*در زدن)ام...اوداساکو سان؟
ولی کسی تو اتاق نبود.جلوتر رفتم شاید بتونم از آنگو سان کمک بگیرم ولی اونم پیدا نکردم که متوجه بوی خورشت کاری از اشپزخونه شدم.
یومه:(*باز کردن در اشپزخونه)امو....اوه اوداساکو سان و انگو سان دارید کاری درست میکنید؟^^
آنگو:بهله!خورشت مخصوص به سبک آنگو!
یومه:(*خندیدن)که اینطور که اینطور...میشه یکم کمکم کنید؟
اوداساکو:درچه مورد؟
یومه:میخام یه کیک خامه ای درست کنم برای نه ساما!^^
اوداساکو:واااای چه مامانی!!این کار فقط...از پس....
آنگو:انجمن فساد برمیاد!
یومه:انجمن...کساد؟
اوداساکو:نخیر دختر جان!فساد!فساد!
دازای:(*اومدن داخل)کی از فساد حرف زدددد؟!!!!اوه....یومه سان!^^
اوداساکو:بیا اینجا یه ماموریت مهم داریممم!
آنگو:خب برای پخت کیک مواد اولیه میخایم!ارد و تخم مرغ و شیر و....
دان:وایستا وایستا!من میرم انبار وسایلو بیارم!!!(*رفتن)
آنگو:(*هوف کشیدن)هیچوقت نمیزاره حرفم کامل تموم بشه...خب برای درست کردن خامه اش....
دازای:من میرم وسایلشو بیارممم!!!!!(*رفتن)
آنگو:(*داد کشیدن)واستین کامل حرفمو بزنم!!!!!!
یومه:(*خندیدن)چند ماهه تناسخ پیدا کردن!
اوداساکو:خب یومه میخای کیک چطوری باشه؟
یومه:(*حالت متفکر گرفتن)هوممم....گرد باشه.و سفید!روشم چندتا توت فرنگی!^-^~
آنگو:وای دهنم اب افتاد...بنظر خوب میاد!
یومه:من میرم یکم توت فرنگی بکارم!
و با عجله از اشپزخونه بیرون رفتم.میدونستم یه محیط شبیه سازی شده مثل مزرعه تو کتابخونه هست سریع رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم و از تو اتاق کوچیک اونجا یکم بذر توت فرنگی برداشتم
یومه:خ...خب حالا باید چیکارشون کنم؟
سای:هییی یومه میخای توت فرنگی بکاری؟
یومه:ا...اوهوم!
ساکو:اول باید تو خاک یه چاله درست کنی....
یومه:چ...چاله؟چجوری؟
ساکو:ه...ها....بلد نیستی....؟
یومه:من....راستش نه
سای:(*نشستن و چاله درست کردن)بیا دیدی وقدر راحته؟
یومه:(*نشستن کنار سای)حالا یه دونه توش میزارم(*گزاشتن)
ساکو:(*اب ریختن روش)گیاها نیاز به اب دارن تا رشد کنن....
و کم کم جوونه زد و تبدیل به یه بوته شد و توت فرنگیا خوشگلی ازش بیرون زد:)
یومه:چ....چی؟!چقدر زود!
ساکو:این طلسمیه که کیمیاگر به این زمین داد
سای:بچینشون دیگه!^^
یومه:ب....باشه ممنون بچه ها!^^
و دونه دونه با ظرافت چیدمشون و به پیشنهاد ساکو تو یه سبد گزاشتم تا خراش برندارن.وقتی رفتم تو اشپزخونه اوداساکو داشت خامه دور کیک رو درست میکرد و آنگو هم مشغول خورد کردن شکلات و پودر کردنش بود
یومه:ممنونم....بچه ها
و ناخوداگاه اشکام شروع به ریختن کرد و همشون با نگرانی برگشتن سمتم
دازای:چ...چی شده؟!!!!!پیاز چشمتو سوزوند؟!
اوداساکو:باگا پیاز کجا بود اخه!
یومه:(خندیدن*)خوبم....فقط من تاحالا بجز نه ساما دوست دیگه ای نداشتم^^
دان:پس....نظرت چیه عضو دسته فساد ما بشی؟
آنگو:اره یه عضو جدید قبوله!
یومه:ب....باکمال میل!^^ر....راستی نه ساما کجاست؟
دان:موقع اومدن دیدم با اکوتاگاوا مشغول کتاب خوندن بودن گمونم کتاب″در بدو تنهایی″از توهم دستش بود.
یومه:(با ذوق*)چه عالی!^^
آنگو:تو یه نویسنده ای ولی فقط یه کتاب داری.چرا؟
یومه:من راستش(*لبخند زدن)فقط یه موجود زاده ذهن نه چان بودم اون کتاب روهم اون برام چاپ کرد
دازای:بنظر من خیلی موضوع قشنگی داشت!
یومه:خوندیش؟!!!!
دازای:معلومه!
از زبون دازای:
بعد تموم کردن کیک و درست کردنش بردیمش تو سالن و یونا با کتاب در بدو تنهایی یومه اومد که یومه با ذوق رفت سمتش.
یومه:نه چان کتاب منو میخوندی؟^^
یونا:اره....
یومه:خب خب چطور بود؟^^
یونا:چطور بود؟...در یک کلام میتونم بگم...
یه آشغال کامل
هممون از تعجب شوکه شده بودیم از جمله خود یومه.این فقط میتونست یه شوخی باشه....
یومه:م....م....منظورت چیه نه سان؟
یونا:خب هم شخصیتاش مضخرف بود هم سبک نوشتاریش میتونم بگم موقع خوندن فقط داشتم چرت میزدم....
یومه:ولی....من....موقع نوشتنش فقط به این فکر کردم...که تو خوشت بیاد
یونا:تو به من فکر کردی و همچین آشغالی رو نوشتی؟یکم ظلمه...(*پرت کردنش رو زمین)
چویا:هوی مجبور نبودی انقدر بی پرده بگی!!!!
دازای:یونا سان تو چت شده؟!
نگاهم فقط به یومه بود که رو زمین افتاد و انگار قلبش درد شدیدی داشت ولی هرکاری کردم نمیتونستم از جام تکون بخورم تا نجانش بدم.
یونا:بلند شو و با آشغالی که نوشتی از جلو چشمام دورشو....
همون لحظه یومه جیغ بلندی کشید و بیهوش رو زمین افتاد و هممون دورش جمع شدیم.مه های سیاه و غلیظی از بدنش و کتابش بیرون میزد.
اون....آلوده شده بود؟!