Alice_zuberg
Alice_zuberg
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پارت6_میخاستم برات یه روز خاص بسازم

از زبون یومه:

تمام صبح درگیر تدارکات بودم.دلم میخاست واسه نه ساما یه کیک خامه ای درست کنم میدونستم دوست داره.

یومه:(*در زدن)ام...اوداساکو سان؟

ولی کسی تو اتاق نبود.جلوتر رفتم شاید بتونم از آنگو سان کمک بگیرم ولی اونم پیدا نکردم که متوجه بوی خورشت کاری از اشپزخونه شدم.

یومه:(*باز کردن در اشپزخونه)امو....اوه اوداساکو سان و انگو سان دارید کاری درست میکنید؟^^

آنگو:بهله!خورشت مخصوص به سبک آنگو!

یومه:(*خندیدن)که اینطور که اینطور...میشه یکم کمکم کنید؟

اوداساکو:درچه مورد؟

یومه:میخام یه کیک خامه ای درست کنم برای نه ساما!^^

اوداساکو:واااای چه مامانی!!این کار فقط...از پس....

آنگو:انجمن فساد برمیاد!

یومه:انجمن...کساد؟

اوداساکو:نخیر دختر جان!فساد!فساد!

دازای:(*اومدن داخل)کی از فساد حرف زدددد؟!!!!اوه....یومه سان!^^

اوداساکو:بیا اینجا یه ماموریت مهم داریممم!

آنگو:خب برای پخت کیک مواد اولیه میخایم!ارد و تخم مرغ و شیر و....

دان:وایستا وایستا!من میرم انبار وسایلو بیارم!!!(*رفتن)

آنگو:(*هوف کشیدن)هیچوقت نمیزاره حرفم کامل تموم بشه...خب برای درست کردن خامه اش....

دازای:من میرم وسایلشو بیارممم!!!!!(*رفتن)

آنگو:(*داد کشیدن)واستین کامل حرفمو بزنم!!!!!!

یومه:(*خندیدن)چند ماهه تناسخ پیدا کردن!

اوداساکو:خب یومه میخای کیک چطوری باشه؟

یومه:(*حالت متفکر گرفتن)هوممم....گرد باشه.و سفید!روشم چندتا توت فرنگی!^-^~

آنگو:وای دهنم اب افتاد...بنظر خوب میاد!

یومه:من میرم یکم توت فرنگی بکارم!

و با عجله از اشپزخونه بیرون رفتم.میدونستم یه محیط شبیه سازی شده مثل مزرعه تو کتابخونه هست سریع رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم و از تو اتاق کوچیک اونجا یکم بذر توت فرنگی برداشتم

یومه:خ...خب حالا باید چیکارشون کنم؟

سای:هییی یومه میخای توت فرنگی بکاری؟

یومه:ا...اوهوم!

ساکو:اول باید تو خاک یه چاله درست کنی....

یومه:چ...چاله؟چجوری؟

ساکو:ه...ها....بلد نیستی....؟

یومه:من....راستش نه

سای:(*نشستن و چاله درست کردن)بیا دیدی وقدر راحته؟

یومه:(*نشستن کنار سای)حالا یه دونه توش میزارم(*گزاشتن)

ساکو:(*اب ریختن روش)گیاها نیاز به اب دارن تا رشد کنن....

و کم کم جوونه زد و تبدیل به یه بوته شد و توت فرنگیا خوشگلی ازش بیرون زد:)

یومه:چ....چی؟!چقدر زود!

ساکو:این طلسمیه که کیمیاگر به این زمین داد

سای:بچینشون دیگه!^^

یومه:ب....باشه ممنون بچه ها!^^

و دونه دونه با ظرافت چیدمشون و به پیشنهاد ساکو تو یه سبد گزاشتم تا خراش برندارن.وقتی رفتم تو اشپزخونه اوداساکو داشت خامه دور کیک رو درست میکرد و آنگو هم مشغول خورد کردن شکلات و پودر کردنش بود

یومه:ممنونم....بچه ها

و ناخوداگاه اشکام شروع به ریختن کرد و همشون با نگرانی برگشتن سمتم

دازای:چ...چی شده؟!!!!!پیاز چشمتو سوزوند؟!

اوداساکو:باگا پیاز کجا بود اخه!

یومه:(خندیدن*)خوبم....فقط من تاحالا بجز نه ساما دوست دیگه ای نداشتم^^

دان:پس....نظرت چیه عضو دسته فساد ما بشی؟

آنگو:اره یه عضو جدید قبوله!

یومه:ب....باکمال میل!^^ر....راستی نه ساما کجاست؟

دان:موقع اومدن دیدم با اکوتاگاوا مشغول کتاب خوندن بودن گمونم کتاب″در بدو تنهایی″از توهم دستش بود.

یومه:(با ذوق*)چه عالی!^^

آنگو:تو یه نویسنده ای ولی فقط یه کتاب داری.چرا؟

یومه:من راستش(*لبخند زدن)فقط یه موجود زاده ذهن نه چان بودم اون کتاب روهم اون برام چاپ کرد

دازای:بنظر من خیلی موضوع قشنگی داشت!

یومه:خوندیش؟!!!!

دازای:معلومه!

از زبون دازای:

بعد تموم کردن کیک و درست کردنش بردیمش تو سالن و یونا با کتاب در بدو تنهایی یومه اومد که یومه با ذوق رفت سمتش.

یومه:نه چان کتاب منو میخوندی؟^^

یونا:اره....

یومه:خب خب چطور بود؟^^

یونا:چطور بود؟...در یک کلام میتونم بگم...

یه آشغال کامل

هممون از تعجب شوکه شده بودیم از جمله خود یومه.این فقط میتونست یه شوخی باشه....

یومه:م....م....منظورت چیه نه سان؟

یونا:خب هم شخصیتاش مضخرف بود هم سبک نوشتاریش میتونم بگم موقع خوندن فقط داشتم چرت میزدم....

یومه:ولی....من....موقع نوشتنش فقط به این فکر کردم...که تو خوشت بیاد

یونا:تو به من فکر کردی و همچین آشغالی رو نوشتی؟یکم ظلمه...(*پرت کردنش رو زمین)

چویا:هوی مجبور نبودی انقدر بی پرده بگی!!!!

دازای:یونا سان تو چت شده؟!

نگاهم فقط به یومه بود که رو زمین افتاد و انگار قلبش درد شدیدی داشت ولی هرکاری کردم نمیتونستم از جام تکون بخورم تا نجانش بدم.

یونا:بلند شو و با آشغالی که نوشتی از جلو چشمام دورشو....

همون لحظه یومه جیغ بلندی کشید و بیهوش رو زمین افتاد و هممون دورش جمع شدیم.مه های سیاه و غلیظی از بدنش و کتابش بیرون میزد.

اون....آلوده شده بود؟!

من نویسنده نیستم...^-^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید