Alice_zuberg
Alice_zuberg
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پارت7_این شوخیه نه؟قرار نبود...

گربه:هیچکس هنوز به درون کتاب احضار نشده پس نمیتونید برید.
دازای:مگه نمیگی کتابش لکه دار شده؟!پس وظیفمون نیست که بریم داخل کتاب؟!!
موشا:تا صدازده نشیم نمیتونیم بریم....
آکوتاگاوا:من و دازای سان از قضیه ورود اجبار استفاده میکنیم و میریم تو کتاب
آنگو:فکر خوبیه منم میام!اودا تو اینجا بمون!
اوداساکو:هوی چرا من باید بمونم؟!میخام ورود خفن داشته باشم!
دان:(*خندیدن)بیا من و تو بمونیم و منتظر باشیم برگردن و التماسمونو کنن
دازای:اوهوی!!!!!
آکوتاگاوا:خیله خب من و تو و....
شیگا:منم میام...(*جلو اومدن)نمیدونم اون بچه چرا از من متنفر بود ولی خب بدم نمیاد کتابشو پاک کنم بعدا سرش منت بزارم.
ساکو:الان یونا کجاست؟
گربه:بخاطر کارش سعی کردیم تنبیهش کنیم ولی عصبی شد و سعی کرد چویا رو بکشه پس فعلا تو زندانه
دازای:(*حالت ناراحت گرفتن)بنظر خوب میومد .چرا اخه یهو....
شیگا:اینش مهم نیست مهم فعلا نجات اون کله شلغمیه
دازای:اگه یومه سان بفهمه بهش گفتی کله شلغمی میکشتت(*خندیدن)
آکوتاگاوا:شوخی و خنده رو بس کنید باید تمرکز کنیم(*رد کردن دستم از حفاظ و لمس کردن کتاب)
دازای:(لمس کردن کتاب)داریم میایم یومه سان
شیگا(*لمس کردن)مطمئن باش حسابی سرت منت میزارم احمق....
از زبون آکوتاگاوا ریونوسکه:
چشمامو باز کردم و توی اتاق کوچیک مربع شکل تاریک بودم.دیوار هاش رو خاک گرفته بود و هیچ پنجره ای وجود نداشت.نه شیگا سان کنارم بود نه دازای سان؛از جام بلند شدم و اتاق رو از نظر گذروندم هیچ وسیله خاصی نبود بجز یه میز چهارپایه که روش یه چاقو بود و یه کمد.
آکوتاگاوا:(*چرخوندن دستگیره در)قفله....باز نمیشه
گمون نکنم راهی برای فرار پیدا کنم پس(*کشیدن شمشیرم)میشکونمش
اما هرچقدر در رو خورد میکردم تکه های چوب باز ترمیم میشدن و در رو ایجاد میکردن.

از زبون دازای اوسامو:
چشمام رو باز کردم که دیدم رو زمین ولو شدم و انگار تو گودی عمیقی از سطح زمینم.به سختی رو پاهام ایستادم و تازه فهمیدم تو یه قبر بودم.
دازای:ایش ایش ایش ایش من هنوز ارزو دارما کی گفته میخام الان بمیرم من میخام خودکشی کنم نه بمیرم!!!!!!
واقعا که کی جرئت کرده بود منو بندازه تو یه قبر؟!!نگاه کردم و رو سنگ قبر نوشته بود″تنها″
دازای:پوف....تنها؟با اینجوری مردن حال نمیکنم(*داد زدن)شیگا ساااااااان اکوتاگاوااااااا سنسی!!!!شما کجایین!!!!
و چشمم به دستایی خورد که از زیر خاک بیرون میومدن اگه بخام بشمرم شاید ده یازده تایی میشدن
دازای:(*کشیدن داسم)اینا چه کوفتی ان؟!!!
و جنازه هایی از زیر زمین بیرون اومدن که دهن هاشون باز بود و خون ازش میریخت و هرچقدر میکشتمشون باز زنده میشدن.

از زبون شیگا:
تو یه جایی مثل جنگل بیدار شدم.نمیشه گفت جنگل فقط درخت زیاد داشت.بدون معطلی شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر کردم میتونم از جنگل یا باغ یا هرکوفتی هست برم بیرون و ریو و کله قرمزی رو پیدا کنم.
شیگا:کافیه دستم به اون شلغم برسه بابت نوشتن همچین کتاب ترسناکی میکشمش. اما خب توجهش به جزئیات خوبه.
و صدا خش خشی رو از پشت سرم شنیدم و یکی از شاخه های درخت سعی کرد منو بگیره که کل درخت رو قطع کردم ولی باز ترمیم شد.
شیگا:درختای ادم خوار!همینو کم داشتم.....وایستا ببینم من تو یه مکان بی پایان پر درخت ادم خوارم یعنی...(*گارد گرفتن)راه فراری نیست!!!


نویسنده:و یومه درحالیکه سر خونین جنازه ای تو دستش بودو سر جاش رو صندلی نشسته و موهای سر بریده رو تو دستش گرفته بود همه رو زیر نظر داشت
یومه:(*قهقه زدن)البته که راه فراری نیست.تو داستان تنهایی من غرق شید!!!!

من نویسنده نیستم...^-^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید