Alice_zuberg
Alice_zuberg
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پارت8_اون نیمه شروره

یکم به گذشته برمیگردیم↩

از زبون یونا:
یونا:(*باز کردن چشمام)من...کجام؟!اوه درسته روحم توسط کیمیاگر بزرگ برگشت .اون دانشی که میخاستم بهم داد.و قراره به پایگاه نویسنده های پاکساز بریم...(*برگشتن)نه آکانه چان؟^-^
آکانه:الان سوال اینه که چرا من و تو و نیکس که نویسنده شدیم اینجا گیر کردیم....
نیکس:اینجا هیچی نیست جز یه صفحه کاملا سفید...چه میدونم انگار تو یه مکعب سفیدیم که هر وجهش بی نهایت میتونه کش دار شه....
آکانه:مثل نوشته هات پیچیده ای دختر
یونا:شکاف زمانی
نیکس:ها؟
یونا:ما تو یه شکاف زمانی گیر افتادیم.این کار کیمیاگر بزرگ نیست.
و تا سر برگردوندم دیدم تیکه مه سیاهی تو هوا معلقه
آکانه:این دیگه چیه؟...
یونا:یه لکه.(*جلورفتن)این کار توئه؟درسته؟چرا مارو اینجا گیر انداختی؟ماباید بریم کتابخونه
لکه:درسته من یه لکه هستم و شماهارو اینجا حبس کردم چون ماموریتمه که برم تو کتابخونه واسه مرگ ادبیات
یونا:منظورت چیه؟
نیکس:میخاد ادبیات رو نابود کنـ....یونا؟!!!!
و کم کم اون مه سیاه شکل گرفت و تبدیل به یکی مثل خودم شد درواقع باهام مو نمیزد!
لکه:(*خندیدن)این نقشه منه.فیلم بازی کردن
یونا:که اینطور...پس میخای خودتو جای من جا بزنی و وارد کتابخونه شی تا همه رو الوده کنی؟(*پوزخند زدن)یومه شکستت میده!
لکه:اگه تا اون موقع....خودش الوده نشه
و از جلو چشمامون محو شد و یه لحظه ترسی به وجودم افتاد شاید برای محافظت از یومه بود اما واقعا اسمش حس ترس بود.
آکانه:چ...چیکار کنیم؟!!!!!
نیکس:اینجا گیر کردیم که!!!!
یونا:آروم باشید....فقط باید صبر کنیم تا زمان شکاف رو پر کنه و بتونیم از تلپورت استفاده کنیم فقط امیدوارم دیرنشه.

تو کتابخونه:
گربه:بجنبید پسرا شما میتونین
موشا:رئیس چیشد؟
گربه:هنوز هیچی....
موشا:(*با ناراحتی)شیگا....لطفا زنده برگرد
گربه:زنده برمیگردن نمیخواد ناراحت باشـ...
چویا:رئیس!!!!!!!
گربه:هوف چندبار بگم وسط حرفم نپرین؟
چویا:یونا زندانو منفجر کرده!!!!
گربه:چی...؟!همه گی موظفین بگیرینش!

یونا:یه مشت پاکساز احمق...نمیتونن جلومو بگیرن...
اوداساکو:یونا!!!!(*گرفتن دستش و بلند کردنش)بجنب اگه میخای بری بیرون!
یونا:تو...واسه چی....کمکم میکنی ها؟
اوداساکو:بس کن(*چشمک زدن)رفقیم دیگه!
یونا:ا....اره....
از زبون اوداساکانوسکه:
به یونا کمک کردم تا خودشو به سالن اصلی کتابخونه برسونه.میدونستم کاری که دارم میکنم برخلاف قوانین رییس بود ولی خب نمیتونستم وایسم ببینم دارن به یونا تهمت میزنن.که یکدفعه صدایی توجهمو جلب کرد
-ازش دور شو!
اوداساکو:ها؟....تو...نه....شماها کی هستین؟
آکانه:نشنیدی چی گفت؟ازش دورشو!
اوداساکو:شماها کی هستین تاحالا ندیدمتون....میدونین اون کیه؟!!!!اون یوناست!!!!
نیکس:یونا؟....
و یه دختر که درست شبیه یونا بود اومد جلوتر
یونا:(*لبخند زدن)خوشبختم بازم میبینمت....اودا چان
اوداساکو:(*شوکه شدن)ولی....این یونا....چی....دوتا شدن؟

درکتاب بدو تنهایی:
یومه:چه حسی داره اینکه کسی تورو نخاد.کسی تورو نفهمه....حتما دردناکه. من زاده یه ذهن بودم اما....ایکاش هیچوقت این دنیای کثیف رو نمیدیدم دنیایی که توش از بهترین کسم ضربه خوردم.
یومه:(*برگشتن)هرکودومتون که بتونه از اتاق خارج شه سعادت جنگ با منو خواهد داشت.

از زبون اکوتاگاوا:
آکوتاگاوا:نه...انگار در جوابگو نیست.(*نگاه کردن به کمد)همممم....(*جلو رفتن)بنظر میاد....(*باز کردن کمد)
تا در کمد رو باز کردم باد ملایمی اومد و باعث شد موهام تو صورتم بریزه و تکون بخوره.
آکوتاگاوا:(*کنار زدن موهام)هوا....این راه خروجیه.اون در فقط راه گم کنی بود(*رفتن تو کمد)

از زبون دازای:
لعنت....هرچقدر میکشتمشون اصلا نمیمردن!دیگه کلافه شدم و شروع کردم به دوییدن و اونها هم با سرعت زیادی دنبالم میکردن که چشمم به همون قبر خورد و پریدم داخلش ولی انگار تهش باز شده بود و هرچقدر سقوط میکردم تموم نمیشد تا اینکه تو تکه چوب های قدیمی کف یه خونه فرود اومدم.
دازای:عاخخخخخ کمرم!(*بلند شدن)عجب....نجات یافتیدم و رفتم تو یه مخمصه دیگه؟

از زبون شیگا:
از هر طرف که میرفتم درختها سعی میکردن منو بگیرن و حتی بازو راستم و پای چپم زخم عمیقس برداشت اما تسلیم نشدم اونم انگیزه ام فقط غر زدن سر کله شلغمی بود.حین دوییدن چشمم به یه خونه متروکه افتاد که ظاهر نسبتا خوبی نداشت ولی برای نجات موقت از اون درختا مناسب بود که رفتم داخل و درو قفل کردم.

من نویسنده نیستم...^-^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید