Alice_zuberg
Alice_zuberg
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پارت9_گمونم خوش شانسی اوردیم!

از زبون دازای:
خونه نقشه متفاوتی داشت اصلا نمیتونستم تصورش کنم هر راهی که رو میرفتم به یه چند راهی میرسیدم و هر راه دوباره چند راهی می شد .از راه پله ها بالا رفتم و با هر قدم که رو یک پله میزاشتم صدا ترق ترقی میداد که قلبم به لرزه در میومد. تمام دیوار ها خاکی بود و چندتابلو شکسته بهش وصل شده بود.جلوتر رفتم و به تابلو ها نگاه کردم ولی نقش هاشون معلوم نبود که ناگهان ضربه دستی رو شونه ام حس کردم و ناخوداگاه کتابم رو تبدیل به داس بلندم کردم و برگشتم و زیر گلو شخصی که دیدم گزاشتم اما اون کسی نبود جز هیگا.
دازای:هـ...هیگااا؟!!!!
هیگا:اره منم کله قرمزی عجیبه؟
دازای:(*خندیدن)باید اعتراف کنم از دیدنت خوشحال شدم
هیگا:اره با عرض تاسف منم همینطور....ریو کجاست؟
دازای:آکوتاگاوا سنسی؟....نمیدونم پیش من نبود
و تا برگشتیم در اتاق کنارمون باز شد.
آکوتاگاوا:اوه پس ته کمد به اینجا ختم میشه؟
دازای:آکوتاگاوا سنپاااای!!!!
شیگا:چه عجب ریو فکر کردم مردی....(*خندیدن)
آکوتاگاوا:خیله خب خیله خب حالا باید ملکه این مشکلات رو پیدا کنیم...البته(*بلند کردن سرم)پیدا کردنش مشکل نیست...
دازای:ه....ها؟
شیگا:احمق میگه اون بالاست...
دازای:متوجهم!(*رفتن بالا)یومه ساااااااان!!!!


یومه:(*گزاشتن سر بریده رو میز)ببخشید دوستای من....سه تا مزاحم هست که باید کنار زده بشن.حتما سر اونهارو هم به مجموعه ام اضافه میکنم.(*باز کردن در)از اینکه اومدید اینجا پشیمون میشید.(*بیرون رفتن از اتاق)
دازای:یو...مه....سان؟
شیگا:کله شلغمی این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟چرا صورت و دستات و لباسات خونیه؟
آکوتاگاوا:اون یومه سان نیست...میشه خودتو معرفی کنی؟
یومه:من....(*ظاهر کردن داس سیاه)صدای مرگم.
اکوتاگاوا:نه بهت نمیاد من یومه پاکساز رو ترجیح میدم.
از زبون آکوتاگاوا:
شمشیرمو کشیدم و حمله کردم سمتش اما داس تو دستش تبدیل به شمشیری مثل مال خودم شد و منو به عقب روند.
آکوتاگاوا:لعنتی....
دازای:اون...اون....شمشیر سنپایه؟!!
شیگا:اصلا خوب نیست ریو مواظب باش...
دازای:نمیفهمم....
شیگا:راحته.اون میتونه تبدیل به خودت شه با تمام نقاط قوت و ضعفت و باهات بجنگه
دازای:وایستا ببینم...یعنی....ما باید با خودمون بجنگیم؟!!!!!


گربه:پس یونا حقیقی تویی....
یونا:متاسفم این همه به دردسر افتادید.و الانم یومه کوچولو....
اوداساکو:اره!ببخشید نشناختمت...
یونا:(*خندیدن)اشکالی نداره نبایدم میشناختی اون لکه واقعا شبیهم بود
آکانه:بیرون اومدن از اون شکاف زمانی معرکست
نیکس:وای اره تحمل کردن تو ناجوره
آکانه:چی فرمودی؟!!!
یونا:بس کنید دخترا تا عصبی نشدم!^^
گربه:میخای چیکار کنی یونا؟
یونا:من میخام با اون لکه که شبیهمه حرف بزنم.
آکانه:دیوونه شدی؟!!!!!!
اوداساکو:نه اون دیوونه نشده....
نیکس:(*برگشتن)اوداساکانوسکه؟....
اوداساکو:(*خندیدن)میفهممت...برو...تو زندانه از راهرو رد شی بری زیر زمین میبینیش
یونا:(*لبخند زدن)ممنونم!^^(*رفتن طبقه پایین)هی...لکه....اوه...خب میخای صدات کنم یونا لکه ای؟
لکه:خفه شو دهنتو ببند و منو به بازی نگیر!
یونا:من...میخام کمکم کنی.بامن یکی بشی^^
لکه:واااقعا؟!میخای به یه پاکساز احمق کمک کنم؟!
یونا:جالبه....اخه تمام لکه ها از ادبیات متنفرن ولی تو پاکساز شدی تا کمکشون کنی....همین ثابت میکنه یه لکه خاصی....با من یکی شو مطمئن شو من نابودتت نمیکنم^^
*چند ساعت بعد
یونا:خب خب کی باهام میاد بریم پاکسازی؟^^
موشا:میشه من بیام؟نمیخام دوباره ببینم شیگا میمیره!
یونا:حتمااااا!^^بریم موشا!


دازای:اااخ....
آکوتاگاوا:حالت خوبه دازای سان؟!!....این خیلی بده.شیگا و تو دارین از پا درمیاین و معلوم نیست من چقدر بتونم تحمل کنم!
شیگا:اون هر بار سلاحش عوض میشه.....
از زبون دازای:
درد تمام بدنم رو گرفته بود و تقریبا نا امید شدیم که یک دفعه نور خیره کننده ای ظاهر شد.
یونا:کم بیار نیستین که!^^(*با جدیت برگشتن)و اما تو...لکه کوچولو غرغرو....

من نویسنده نیستم...^-^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید