ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۸ دقیقه·۷ ماه پیش

از کتابخوانی افراطی تا فیزیوتراپی




به نام خدا

بعد از ورود به مدرسه، کودکی در من مُرد. سخت گیری های بی جهت برای من که از هوش خوبی برخوردار بودم، نتیجه ی عکس داشت و من به جای اینکه در درس خواندن پیشرفت داشته باشم، بیشتر دچار افت تحصیلی شدم. از طرفی خانواده ما به خاطر اختلاف بین پدر و مادر، دچار نوعی حباب شده بود به طوری که تقریبا ما با هیچ یک از اقوام و آشنایان ارتباطی نداشتیم.

این باعث می شد که من در کودکی، هوش ارتباطی ام به درستی پرورش نیابد و نتوانم با کودکان هم سن خود در فامیل، هم بازی بشوم و از طرفی دیگر با سخت گیری های مادر، عملاً تفریح و فعالیتی جز درس خواندن برایم باقی نمانده بود.

اولین بار که می خواستم عضو کتابخانه ای بشوم، سال اول راهنمایی بودم و برای این کار نیاز به گواهی اشتغال به تحصیل داشتم. نکته ی عجیب آن جا بود که مدیر مدرسه که یک پیرمرد با تفکرات خشک قدیمی بود به من گفت : که چه لزومی دارد که یک بچه عضو کتابخانه بشود! یادم نیست که چه در جوابش گفتم تا موافقت کرد تا به من گواهی بدهند اما آن سال معلممان به ما تحقیقی داد که نیاز بود که برای انجام آن به کتابخانه مراجعه کنیم و باید بگویم در آن سال ها خبری از اینترنت هم نبود.

زندگی من همیشه در ترس موفق نبودن گذشت. همیشه فشاری از طرف خانواده و جامعه بود که مبادا شکست بخوری و از قافله ی آدم های زرنگ و باهوش عقب بمانی. می شود گفت من ذاتاً تحصیل علم را دوست داشتم اما این ترس و استرس، این اضطراب که نباید انسانی معمولی بود، من را پیر کرد.

اما نتیجه ی این دویدن ها، این شتاب های بی حاصل، این آزمون پشت آزمون، این امتحان پشت امتحان، این مدرک پشت مدرک، این همه هیاهوی کتاب های روانشناسی و موفقیت، این همه برنامه ریزی های پیاپی و این زندگی روی دور تند چه شد، جز این که هنوز اندر خم یک کوچه ام!

سر رسیدی داشتم که بیش از ده سال در آن برنامه ریزی هایی برای پیشرفت در زندگی شخصی، کسب نمرات خوب در دانشگاه و بعد روند پیشرفت در آینده ی کاری را، در آن یادداشت می کردم. وقتی بعد از سال ها به آن نگاه کردم، دیدم من چه بیهوده برای یک آینده ی مبهم برنامه ریزی می کردم. پس آن سررسید را دور انداختم و دیگر جز برای فقط یک روز، هیچ برنامه ای را برای خود تدارک ندیدم.

حالا من نه استرس کنکور را دارم و نه اضطراب امتحانات دانشگاه. نه نگران خدمت سربازی ام و نه برای پیدا کردن شغلی آبرومند در تب و تابم. حال من همه ی این پله های بیهوده ی زندگی را یکی یکی رد کرده ام و به جایی رسیده ام که می خواهم بدون نگرانی، بدون فشارهای روانی از طرف خانواده و اجتماع و بدون هیچ استرس موفقیتی، کمی معمولی باشم یا به گفته ی این آقایان و خانم های فوق روانشناس، می خواهم یک انسان بی مصرف، کودن و زالو صفت برای اجتماع باشم.

می خواهم شبیه همان هایی باشم که در تحصیل کودن بودند و از مدرسه اخراج شدند و هیچ وقت رنگ دانشگاه را هم ندیدند و الان یک کارگر ساده یا یک کاسب پولدار بی سواد یا اصلا یک زندانی تبهکار هستند اما از زندگی کردن لذت می برند یا حداقل خودشان را الکی گرفتار رنج و زحمت بی حاصل نکرده اند.

پس به این نتیجه رسیده ام من که تمام پس انداز عمرم را خرج نشستن پشت نیمکت و میز مدرسه و دانشگاه کرده ام یا به دنبال شغل های گوناگون، از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریده ام و همیشه سعی کرده‌ام طوری زندگی کنم تا جامعه از من راضی باشد، حداقل بخشی از این عمر کوتاه را برای خودم بردارم، بلکه شاید من هم طعم واقعی زندگی کردن را حتی برای اندکی بچشم و بفهمم که زنده بودن می تواند چه معنایی داشته باشد.

برای اینکه به نوعی از زندگی که مطابق با معیارهای درونی ام هست بپردازم نیز باید بهایی پرداخت. همان طور که سال ها در حال پرداختن عمرم در ازای چیزهایی بودم که در نهایت هیچ آورده ی ارزشمندی برایم نداشته اند.

بهای پرداختی شامل خیلی از چیزها می شود، مثل محروم شدن از خیلی تفریحات مثل رفتن به کافی‌شاپ یا خوردن یک غذای خوشمزه یا رفتن به مسافرت به این علت که هزینه های آن را نداری تا بپردازی، نبودن با دوستان و آشنایانی که هر کدام دائما در حال دادن برنامه به تو هستند که موفق شوی، در حالی که من از همه ی این پیشنهادها فراری هستم یا اینکه هر بار بخواهم علت بیکاری و سرکار نرفتنم را به آنها توضیح بدهم که البته متاسفانه هیچ وقت هم مجاب نخواهند شد.

همچنین تحمل آن ندای درونی که دائما به تو گوشزد می کند که باید هر طور که شده دست به کار شوی وگرنه زندگی ات نابود می شود. این صدایی که می گوید اگر به همین منوال ادامه بدهی، نهایتاً در آینده ای نزدیک حتی تبدیل به یک کارتن خواب می شوی و به ته چاه نکبت و بدبختی سقوط خواهی کرد.

تحمل همه ی این موارد واقعا کار طاقت فرسایی است. باید توجه داشت که یک شبه یا یک ماهه نمی توان با مقاومت هایی که طی 30 سال شکل گرفته اند، مقابله کرد و من در طول هر ثانیه ای که می گذرد، دائم در حال جنگ با درونی انباشته از زباله های گذشته هستم، حال شما تصور کنید رهایی از این همه آشغال چقدر می تواند دشوار و سخت باشد.

اما من با علم به این که پیمودن این مسیر چقدر می تواند دشوار باشد، ابتدای سال 1402 تصمیم گرفتم حداقل برای یک سال هم که شده، شبیه یک آدم بی فکر و بی آینده زندگی کنم. کسی که از دیدگاه بیرونی دارد وقتش را تلف می کند یا اینکه اصلا به فکر آینده اش نیست. تنها برنامه ای که داشتم و آن را یادداشت کردم، این بود که چند عنوان کتاب را حتماً بخوانم تا در طول مسیر آنها را از قلم نیندازم.

با انجام کار پاره وقت، آن هم فقط در چند ماه ابتدایی سال که حتی منجر به تصادف من با موتور و آسیب دیدگی‌ام شد، سعی کردم تا منابع مالی ام را طوری مدیریت کنم که نیازمند به کسی نباشم و همان طور هم که در بالا اشاره کردم، خودم را از خیلی چیزها محروم کردم تا بتوانم آن طور که می خواهم زندگی کنم، بالاخره هر سبک زندگی بهایی دارد که باید آن را پرداخت.

چون پول لازم برای خرید کتاب نداشتم، مجبور بودم که به چند نقطه ی شهر که کتابخانه ای در آنجا بود بروم که البته از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و در نبود تفریحات دیگر، این رفت و آمدها خود یک نوع سرگرمی و تنوع برایم محسوب می شدند و از طرفی ارتباط های سودمندی هم با کتابدارها برقرار می کردم که موجب شد بفهمم در فضای کتابخانه های عمومی شهر چه برنامه هایی اجرا می شود.

آری در این سال من تنها برای خود زندگی کردم، تا می توانستم کتاب خواندم، بیهوده وقت تلف کردم و از اینکه با جهان های تازه ای آشنا می شدم، بسیار لذت می بردم و شاید به جرات بتوان گفت این سال یکی از بهترین سال های عمر من بود و چه بسا شاید در آینده سال های بهتری هم در انتظار من باشند.

اما آخرین بهایی که می باید پرداخت می کردم، بخشی از سلامتی ام بود و شاید بدن من تحمل این همه خوشی را نداشته بود. آری همان طور که گفتم، هر چیزی بهایی دارد و من نمی دانستم که گاهی باید بهایی سنگین و دردناک پرداخت کرد.

بعد از حدود ده روز تحمل درد سیاتیک به دکتر مراجعه کردم و بعد از عکس برداری از کمرم، متوجه شدم دوتا از مهره های کمرم بیرون زده است. دکتر شغلم را پرسید و من گفتم مشغول به کاری نیستم و او گفت همین بیکار و بی تحرک بودن باعث بیرون زدگی مهره ها شده است.

البته فکر می کنم علاوه بر نداشتن فعالیت ورزشی، علت عمده این بیرون زدگی مهره ها، همان مطالعه در وضعیت نا مناسب بوده است و من چنان غرق در کتاب ها شده بودم که فراموش کردم که باید در حالت مناسبی برای مطالعه قرار گرفت.

دکتر برایم ده جلسه فیزیوتراپی نوشت و هم اکنون پنج جلسه از آن را پشت سر گذاشته ام اما هنوز توفیق زیادی حاصل نشده است. با دکتر فیزیوتراپ که مرد جوانی است رفیق شده ام، جالب این جاست که او هم مثل من کرم کتاب خوان است و قرار شد چند کتاب ممنوعه از صادق هدایت را به صورت نسخه الکترونیکی برایم بفرستد.

دکتر می گوید روند درمانی ات چند ماه طول خواهد کشید یعنی این که حداقل نصفی از سال بعد را نباید به کارهای سنگین بپردازم و نمی دانم این محدودیت چه عواقبی برایم خواهد داشت و شاید نتوانم به کارهای خاصی که نیازمند توانایی جسمی است بپردازم و خب این کمی من را نگران می کند.

امروز دکتر از طب سوزنی استفاده کرد اما به غیر از هزینه ی خود سوزن ها، دستمزد خودش را نگرفت و خب این نتیجه ی رفاقت بین دو انسان کتابخوان است.

بعد از جلسه ی فیزیوتراپی به کتابخانه ی حرم رفتم تا آخرین کتاب های سال 1402 را بگیرم. راه رفتنم خیلی مشکل بود و یاد روزهایی افتادم که به راحتی مسافت بین کتابخانه ها را می پیمودم و حالا یک مسیر کوتاه برایم خیلی طولانی به نظر می آید.

برای سال 1403 هیچ برنامه ای ندارم. باید دید جریان زندگی من را به کجا خواهد برد.





20 اسفند 1402




زندگی بدون هدف و برنامه ریزیاسترس اضطرابخدمت سربازیروانشناسی موفقیتزندگی شخصی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید