این روال همیشگی نیست اما تا نیمه شب صبر می کنم تا همه جا خلوت شود، هنگامی که تمام چراغ ها خاموش می شوند، با احتیاط درب حیاط را باز می کنم و از خانه خارج می شوم.
آهسته می رانم، باد خنکی می وزد و نظم موهایم را بهم می زند، یک سرخوشی یا شاید هم بی خیالی تمام وجودم را فرا می گیرد. اگر در یکی از این شب ها به خانه باز نگردم، شاید تا چند روز کسی سراغم را نگیرد، این خوب است که باعث دلنگرانی نخواهم شد، لااقل برای مدتی کوتاه.
بعضی از چراغ های خیابان خاموش اند و برخی هم سوخته ، عابران کمی در میان تاریکی و روشنی شب، به سمت جلو پیش می روند، شاید آن ها مثل من بدون اینکه کسی بفهمد، خانه را ترک کرده اند.
نمی دانم تا چه مدت این روند ادامه خواهد داشت، درب های معبد همیشه باز هستند، پس هیچ جای نگرانی نیست، می توان تا ابد بی آنکه کسی بداند از خدا چیزهایی خواست، دعایی را زمزمه کرد و منتظر ماند.
اگر می توانستم برای هر شب یک شمع روشن می کردم، شاید می شد برای همیشه آنجا ماند و مراقب بود تا مبادا آن شعله های کوچک خاموش شوند.
گاهی می اندیشم که من در این رفتن ها دچار تردید شده ام، ایمانی با پایه هایی متزلزل که هر لحظه می تواند فرو ریزد و من را به چاهی بی انتها بیاندازد. سیاهی هایی که می خواهند تمام وجودم را تسخیر کنند و در تلاشم تا به آخرین ریسمان چنگ اندازم یا شاید دستی از آسمان من را نجات دهد.
20 تیر 1400
علی دادخواه