برگشتی در کار نیست، ما، یعنی من و تو، آن سال ها، درکنار هم، در خاطرات پاییز، بی صدا جان سپرده ایم و این حال واقعی، آن طور که فکر می کنی نیست. دیگر در تاریخ فراموش شده ایم.
تو یادت رفته است که بیدار شده ای، فکر می کنی هنوز هم در همان خواب خوش ساعت پنج صبح به سر می بری و در رویایی هستی که واقعی نیست.
بیا همه چیز را فراموش کنیم. مانند کاغذی پر از خط های نا مشخص، مچاله و بی استفاده، همه چیز را در سطل زباله بیاندازیم. زندگی را زندگی کن و فرض کن مایی وجود نداشته است. بار همه ی دلتنگی ها را به تنهایی به دوش خواهم کشید، فقط لبخند بزن و از مسیر لذت ببر.
آخرین صدای تو در ذهن من ماندگار شده است و همین یادگاری برای من کافیست.
5 اردیبهشت 1401
پ ن : حیف از روزهای اردیبهشت که زود می گذرد.