علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

جایی برای رفتن نبود



می خواستم کوله ام را ببندم و بروم یک جای دور، شهر یا روستای که کسی من را نشناسد، اما همین که می خواستم بروم، دیدم کسی نیست که بخواهم از او خداحافظی کنم یا اینکه هیچ کس نبود بخواهد بدرقه ام کند.

دانستم من در همین جایی که می زیسته ام غریبه ام و هیچ کس من را نمی شناسد، پس کوله ام را زمین گذاشتم و از رفتن منصرف شدم، بعد پنجره را باز کردم و آخرین سیگاری که داخل سطل آشغال انداخته بودم را برداشتم. مچاله و داغان شده بود، درست شبیه خودم اما هنوز هم توتون را در میان پوست چروکیده اش حفظ کرده بود.

مرتبش کردم و با کبریتی که روی اجاق گاز بود آن را روشن کردم و دودش را به فضای بیرون فوت کردم. خیابان خلوت بود و هیچ کسی عبور نمی کرد. فقط صدای چند کلاغ می آمد که در دور دست ها به دنبال غذا می گشتند و من که بی اعتنا به همه چیز، سیگار مچاله را میان لب هایم تکان می دادم.

در آن لحظه تنهایی مطلق را احساس می کردم. درک کردم که به درد هیچ کاری نمی خورم، می شود گفت مثل تفاله ی چایی بودم که مدت ها پیش دم کشیده ام، رنگ پس داده ام وحالا وقتش رسیده است که به سطل زباله پرت بشوم.

مساله ی مهم این بود که الان اینجا و در این لحظه چه غلطی می کردم، چرا باید زمانی که می توانستم یک بلیط یک طرفه به مقصدی دور بگیرم و سوار اولین اتوبوس شوم، حالا کنار پنجره ایستاده بودم و سیگار می کشیدم و این هم خود به بیهودگی بیشتر ماجرا دامن می زد.

از طرفی دلم می خواست این لحظه هیچ وقت تمام نشود و من می توانستم تا ابد به پشت بام های خانه های شهر چشم بدوزم و دود سیگارم را به سمت کلاغ ها پرت کنم. اما هرچه بیشتر می ایستادم، زمان بی رحمانه تر به پیش می رفت و آتش به بخش فیلتر سیگار نزدیک می شد تا جایی که دیگر هیچ توتونی برای سوختن وجود نداشت و این فیلتر سیگار بود که بوی بدی را از خود ساطع می کرد.

بدون هیچ احساسی ته مانده ی سیگار را به بیرون تف کردم. گفتم به درک، بگذار کوچه تا خرخره پر شود از فیلتر های سیگار و رو کردم به درون خانه. دیدم آنجا هم از تهی بودن فریاد می زند. حداقل آن بیرون می شد صدای چند پرنده را شنید، اما در خانه هیچ نشانه ای از زندگی وجود نداشت.

تا چند ساعت دیگر خورشید غروب می کرد و همه جا تاریک می شد. برق خانه قطع شده بود، بدهی اش را چند ماهی می شد که پرداخت نکرده بودم. همچنین گاز و آب. پس تا قبل از غروب آفتاب می بایست ته مانده های شمع هایی را که دور ریخته بودم را دوباره روی میز می گذاشتم تا حداقل بتوانم مقداری در تاریکی شب بیدار بمانم.

گرسنه ام بود اما هیچ میلی به غذا نداشتم. مقداری نان که دیروز پسرک همسایه به من تعارف کرده بود هنوز داخل دستمالی پیچیده روی میز بود. همسایه میدانست که مدتی است که بیکار شده ام و پولی برایم نمانده تا برای خود غذایی بگیرم. پس به بهانه هایی مقداری نان روغنی یا غذایی مختصر برایم می فرستاد.

هر چند از وقتی شوهرش مریض شده است آن ها هم در مضیقه هستند و این کار زن همسایه باعث شرمندگی ام می شود و سعی کرده ام بیشتر وقت ها تظاهر کنم در خانه نیستم تا حداقل نشان دهم که گاهی غذایی برای خوردن در سفره دارم اما هیچ کس جز من نمی داند که همیشه گرسنه به خواب می رفتم.

حتی چراغ داخل کوچه هم مدت هاست که سوخته و هیچ نوری از پنجره به درون نمی آید مگر اینکه ماه کامل باشد. هر چه گشتم هیچ ته مانده از شمعی پیدا نکردم. فقط یک جعبه کبریت بود که داخلش پانزده عدد چوب وجود داشت.

وقتی که هوا کاملا تاریک شد، یکی یکی چوب های کبریت را آتش زدم تا به آخرین دانه ی آن رسیدم. یادم آمد که مقداری از کاغذهایی که دست نوشته هایم را روی آنها نوشته بودم هنوز روی میز قرار دارند. داستان هایی که برای چند مجله و انتشارات فرستاده بودم اما همگی برگشت خورده بودند.

در تاریکی کورمال کورمال به پیش رفتم و دسته ی کاغذ را برداشتم و به سمت پنجره رفتم. کوچه در سوکت فرو رفته بود و صدایی جز عبور و مرور ماشین هایی که در دوردست بودند به گوش نمی رسید. با آخرین سیخ کبریت برگه ها را آتش زدم و به شعله ای که کلمه ها و جمله ها را می سوزاند نگاه می کردم. چه زیبا بود. یاد چهارشنبه سوری سال گذشته افتادم، آن موقع کنار دختری نشسته بودم که دوستش داشتم. با هم به شعله های آتش نگاه می کردیم و حرف های عاشقانه می زدیم. اما بعد از آن چهار شنبه دیگر ندیدمش. نمی دانم چه شد و چرا رفت ولی هر چه بود خاطره ای بسیار گنگ در سرم جاگذاشت.

آخرین برگه را که آتش می زدم که صدای پسر همسایه رشته ی افکارم را پاره کرد. با صدای بلند صدا زد آقا ابراهیم درو باز کن، آقا ابراهیم درو باز کن. نمی دانم چطور در تاریکی خود را از راه پله ها به درب خانه رساندم. پسر همسایه مثل همیشه لبخند به چهره داشت و با هیجانی وصف ناشدنی، سینی غذا را به دستم داد و گفت آقا ابراهیم یه خبر جدید، بابام حالش خوب شده و از دیروز رفته سرکار، صاحب کارشم حقوق عقب افتادشو داده برای همین مامانم قیمه پلو درست کرده و گفت برای شما هم بیارم، این چند تا شمع هم داد گفت یه وقت تو تاریکی غذا نخورین.





29 بهمن 1401

علی دادخواه




داستان کوتاهداستان خیلی کوتاهتمرین نوشتن برای زنده ماندن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید