ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ ماه پیش

داستان آن پری چهره




چند ایستگاه بعد از حرم، دو دختر که معلوم بود دانشجو هستند، سوار اتوبوس شدند. من روی یکی از صندلی هایی نشسته بودم که رو به قسمت خانم ها بود و چشمم به یکی از آن دو دختر افتاد و ناگهان درونم دچار آشوبی شد و دیدم باید در وصف آن پری چهره چیزی بنویسم و این شد که متن زیر را در دفترچه یادداشت گوشی ام نوشتم.

دلم می خواست به او نگاه کنم
و هم زمان برایش شعر بگویم
چون می دانستم
چند ایستگاه دیگر
او از نظرم ناپدید می شد
آه اگر نقاش بودم
می توانستم
از این فرصت کوتاه استفاده کنم
و آن چشم ها
که هیج واژه ای برای وصف شان
پیدا نمی کردم را
بر کاغذی می کشیدم
یا اگر موسیقی می دانستم
آهنگ افسون نگاهش را
همان دم
می نواختم
می شود گفت
من در برابر این همه شکوه
بسیار فقیر بودم
و رنج می کشیدم
پس به کلمه پناه بردم
و همانطور که گاهی نگاهش می کردم
انگشتم را در اختیار آن پری چهره دیدم
انگار خودش بود که خودش را وصف می کرد
و من تنها می توانستم
از این عظمت زیبایی
به اندازه ی فهم خودم بهره ببرم
قدری بعد این بهشت گمشده را
دوباره گم می کردم
و از این بابت در غمی جانگداز
و نا محدود
می سوختم
پس دیگر نگاهش نکردم
سعی کردم نادیده اش بگیرم
و به خودم بقبولانم
هر آنچه داشت اتفاق می افتاد
همه اش خواب است و خیال
خدای من
چرا داری عذابم می دهی..‌‌.

بعد احساسی قوی به من دست داد که می گفت :علی برو جلو و این نوشته را بده تا آن دختر بخواند. نگاهی به سمت آنها انداختم و دیدم موقعیت خوبی است که بروم جلو. در همین کش و قوس بودم که یک نفر که کمی مشکل حرکتی هم داشت و درست نمی توانست سرپا بایستد به من گفت : آقا می شود مشخصات یغما گلرویی را برایم توی اینترنت نگاه کنید. دلم نیامد جواب رد بدهم و برایش جستجو کردم و همین طور که از جایم بلند می شدم، گوشی را به او دادم و تعارف کردم که بنشیند و گوشه چشمی هم به قسمت خانم ها داشتم، با خود می گفتم :گوشی را هرچه زودتر از این بنده خدا بگیرم تا هنوز دختر مورد نظرم در ایستگاه بعدی پیاده نشده یا اینکه بخواهد به قسمت عقب اتوبوس برود.

حالا من حرص می خوردم و این بنده خدا صفحات را داخل اینترنت گم می کرد و به من می گفت : می شود صفحه اول را برایم بیاوری! من فقط خدا خدا می کردم که آنها پیاده نشوند و در همین فکر ها بودم که بالاخره آن بنده خدا گوشی را به من داد و خودش نیز از روی صندلی بلند شد تا در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شود. من به دنبال فرصت مناسبی بودم تا خود را به وسط اتوبوس برسانم که باز همان بنده خدا پرسید می شود نگاه کنی که آیا یغما گلرویی زنده است یا نه؟ چون شایعه شده که ایشان فوت کرده اند!

کم مانده بود از کوره در بروم و به او بگویم که آخر مرد حسابی، تو هم وسط ماجرای عشقی من وقت گیر آورده ای، به من چه که یغما زنده است یا مرده! مگر من کافی نت سیار هستم، برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند! اما باز خودم را کنترل کردم و این بار گوشی را به دستش ندادم و سرسری گفتم :که آقا هیچ به این شایعات گوش نکن، یغما گلرویی حتماً زنده است و هر طور بود خودم را از دستش نجات دادم. در همین اثنا بود که دیدم آن قسمت کارت خوان وسط اتوبوس، درست جایی که دختر آنجا ایستاده ، یک فضای خالی وجود دارد، پس با یک حرکت آکروباتیک خودم را به آنجا رساندم اما همین که رسیدم دیدم تمام بدنم از استرس می لرزد.

یک صندلی خالی شد و من نشستم طوری که پشتم به آن دو دختر بود. مانده بودم چه کار کنم، از یک طرف دوست داشتم مثل یکی از داستان های کتاب تهران در بعد از ظهر، نوشته ی مصطفی مستور عمل کنم که یک دانشجوی دکترای ادبیات در داخل اتوبوس عاشق دختری می شود، شعری برای او می نویسد و بعد دختر را تا محل کارش تعقیب می کند.

من آدم این کار نبودم که بخواهم راه بیفتم دنبال دختر مردم، حتی تا حالا نشده بخواهم بروم جلو و به دختری بگویم که از او خوشم آمده و می خواهم اگر ممکن است شماره ی او را داشته باشم. نه هر طور که حساب کردم نمی شد که نمی شد.

و از طرفی دیگر می خواستم دست از این افکار احمقانه بکشم اما نمی دانم چه شد که درست یک ایستگاه مانده تا محل پیاده شدن آنها، گوشی ام را به دختر مورد نظرم دادم و گفتم اگر می شود مطلب را بخواند و در حالی که از استرس دستانم می لرزید، خود روی صندلی نشستم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم.

چند دقیقه بعد دختر بدون اینکه حرفی بزند، گوشی را به من داد و همراه دوستش از اتوبوس پیاده شد و من ماندم با بدنی یخ زده و عذاب وجدانی شدید. نمیدانم چرا بابت این حرکت احساس شرم می کردم و آن را عملی زشت می دانستم.

به ساعت نگاه کردم و دیدم اصلا متوجه نشده ام که یک ساعت و نیم گذشته است. از دختری که کنارم نشسته بود پرسیدم برای رفتن به دانشگاه آزاد باید کدام ایستگاه پیاده شوم و او گفت : بعد چهار راه پیاده شوید.

به قسمت آموزش دانشگاه آزاد رفتم و از یک نفر در مورد رشته های بدون آزمون برای ترم بهمن سوال کردم و او به بنری اشاره کرد که لیست رشته ها رویش نوشته شده و روی دیوار نصب شده بود. هر چه گشتم رشته ی ادبیات را پیدا نکرده بودم. در طی مسیر که می آمدم، بخشی از ذهنم درگیر این تصور بود که خود را دانشجوی ادبیات می دیدم و در ادامه کلی رویا بافی کرده بودم اما در نهایت همه ی آن شیرین کامی ام که به واسطه ی تصوراتم بدست آورده بودم، دود شد و رفت هوا.

دست از پا درازتر به خانه برگشتم. احساس پوچی داشتم و سعی کردم کمی بخوابم و بعد که بیدار شدم، حالم خیلی بد بود و درست علتش را نمی دانستم. آخر اینکه دانشگاه آزاد رشته ی ادبیات بدون کنکور ندارد یا آن دختر شعرت را خوانده، دلیلی برای حال بد نبود اما من قادر به درک این ماجرا نبودم و حتی از نوشتن ماجرای امروزم شرم داشتم. اما در نهایت کمی آرام شدم و تصمیم گرفتم بدون در نظر گرفتن آن احساس مخالفت درونی ام، خاطره ی امروز را به اشتراک بگذارم.





25 دی 1402




دانشگاه آزادادبیاتعشق در نگاه اولپری چهره
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید