به نام خدا
خوشبختی به آسانی دست یافتنی نیست: یافتن آن در درون خود دشوار و در جای دیگر ناممکن.(شامفور)
تا قبل از خواندن سخنان شوپنهاور در مورد تنهایی، فکر می کردم باید کاری کرد که کمتر تنها بود و اما حالا پی برده ام که تنهایی یک موهبت است تا یک عیب که بخواهیم آن را بپوشانیم یا همیشه در تلاشی بیهوده در پی آن باشیم که هیچ وقت تنها نباشیم.
فکر می کنم در بیشتر موارد اولین تنهایی را زمان کودکی تجربه کرده ایم که مادر یا آن که سرپرست مان بوده، برای لحظه ای کوتاه یا طولانی از ما جدا شده است که در این لحظه فهمیدیم که نمی توانیم تنهایی را تاب بیاوریم و با گریه یا عکس العمل دیگری آن را نشان داده ایم.
کسی که از نظر ذهنی پرمایه است، در درجه ی اول طالب این است که از رنج و ناراحتی آزاد باشد و آرامش و فراغت داشته باشد و در نتیجه، به دنبال زندگی آرام، با قناعت و در حد امکان، بدون درگیری است. از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح همنوع او هستند، به انزوا کشانده می شود و اگر شعوری در حد کمال داشته باشد، تنهایی را بر می گزیند.
به نظر کسانی که تربیت شان طوری است که کم ترین وابستگی را به والدین خود دارند بسیار خوشبخت هستند. البته منظور از عدم وابستگی این نیست که نسبت به خانواده ی خود هیچ گونه مسئولیتی نداشته باشند بلکه با حفظ تمام رابطه های عاطفی خود می توانند مستقل باشند و به تنهایی گلیم خود را از آب بیرون بکشند. اما آن هایی که غیر از این باشند ضرر می کنند و سختی های بیشتری باید متحمل شوند تا بلکه شاید بتوانند به استقلال شخصیتی برسند و در بعضی اوقات ممکن است تا آخر عمر همیشه برای تصمیم گیری یا زندگی شخصی خود وابسته یک نفر دیگر باشند.
آدمی هر چه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کم تر طلب می کند و دیگران هم کم تر می توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو، بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر می گردد.آری، اگر کمیت جامعه می توانست جایگزین کیفیت آن شود، حتی جامعه ی بزرگ ارزش این را می داشت که در آن زندگی کنیم. اما متاسفانه معاشرت با جمع صد فرد نادان، مانند معاشرت با یک فرد عاقل نیست. اما کسی که در قطب مقابل قرار دارد، به محض اینکه از چنگ نیاز بیرون می آید و نفسی می کشد، به هر قیمت در پی تفریح و معاشرت خواهد بود و با هر کس و هر چیز به آسانی در می آمیزد و از هیچ چیز به اندازه ی خود نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هر کس به خویشتن خود باز می گردد، معلوم می شود که در خود چه دارد. ابله در جامه ی ارغوانی، زیر بار طاقت فرسای شخصیت فقیر خود می نالد، حال آنکه فرد با استعداد، با افکار خود، خشک ترین محیط را بارور و زنده می کند. بنابراین می بینیم که هر کس به همان اندازه که معاشرتی است، از نظر فکری فقیر و به طور کلی عامی است. زیرا آدمی در این جهان انتخاب چندانی ندارد، جز اینکه میان تنهایی و فرومایگی، یکی را بر گزیند.
آن قدر که در درس ریاضی سخت گیری می شود در امور تربیتی دیگر بر دانش آموزان سخت گرفته نمی شود، البته منظور از سخت گیری همان اهمیت دادن است. دانش آموزی که ریاضی بلد باشد اما نتواند از وقت های اضافه ی خود استفاده کند سخت متضرر شده است. ما تا دلتان بخواهد درس غیرکاربردی داریم. بنظرم درسی به نام تنهایی جایش در سیستم آموزشی مدرسه و دانشگاه خالی است. اینکه ساعتی را به این اختصاص دهیم که به دانش آموز و دانشجو تنهایی را یاد بدهیم. فکر می کنیم همین که کسی سیگار نکشد و مواد مخدر استعمال نکند کار تمام است اما چه بسا همین یاد نداشتن تنهایی ما را بیشتر در معرض خطر قرار می دهد و ما به جای مدیریت کردن آن به سمت مخدر و انسان های سمی کشیده می شویم.
بنابراین باید بهترین و بزرگترین منبعی که هر کس می تواند به آن دست یابد خود او باشد. به هر اندازه که چنین باشد و هر قدر که آدمی سرچشمه لذت ها را در خود یابد، همان قدر سعادتمندتر است. پس حقیقت بزرگی در این گفته ی ارسطو نهفته است که « سعادت به کسانی تعلق دارد که خود کفایند.» زیرا همه ی سرچشمه های بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که دارند،بسیار نا مطمئن و ناپایدارند، به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسب ترین شرایط نیز زود خشک شوند؛ حتی این امر به علت اینکه سرچشمه های بیرونی سعادت همیشه در دسترس نیستند ناگزیر است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به خشکی می نهند، زیرا آنگاه عشق، شوخی و شوق به سفر، علاقه به اسبان و توانایی مصاحبت، آدمی را ترک می گوید. حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر زمان دیگر، آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا می کند، زیرا مستحکم تر و مستمرتر از هر چیز دیگر است. اما در هر سن دیگر هم سر چشمه ی واقعی و ماندگار نیکبختی همین است.
همانطور که در کتاب ژان کریستف اثر رومن رولان می خوانیم :
بيشتر مردم در حقيقت در بيست يا سي سالگي ميميرند! اگرچه به ظاهر زنده ميمانند اما ديگر چيزي ياد نميگيرند و انعکاسي از گذشتهي خود ميشوند و در سالهاي بعدي خودشان را تکرار ميکنند و ماشينوار آنچه را که بيش از بيست يا سي سال ياد گرفتهاند، ناشيانه و به شکلي بدتر به نمايش درميآورند!
در پارک ها بازنشسته هایی را می بینیم که یا مشغول بازی با هم هستند یا اینکه در مورد مسائلی صحبت می کنند که هیچ توانایی در تغییر یا بهبود آن ندارند. آنها این باور را دارند که دیگر کاری از آنها ساخته نیست پس می کوشند تنهایی شان را در پارک ها و با مصاحبت با هم نوعان خود پر کنند چه بسا که اگر ذهنی غنی و باور دیگری داشتند، می توانستند همچنان برای خود و اطرافیانشان مفید باشند و از طرفی از این فراغت که بعد عمری طولانی بدان دست یافته اند استفاده کرده و در خود بیشتر دست به اکتشاف می زدند، زیرا در زمان های دیگر ما چون برده ای در اختیار جامعه هستیم و کمتر چنین فرصت ارزشمندی را پیدا می کنیم. اگر سری به آگهی های نیازمندی مشاغل بزنیم، می بینیم که افراد زیادی به دنبال یک هم صحبت برای والدین پیر خود هستند و با توجه به روند پیری جمعیت ایران، انتظار می رود که تعداد این درخواست ها افزایش هم پیدا کند و این امر با توجه به آنچه گفته شد بسیار طبیعی است.
شوپنهاور در مورد افراد ثروتمند می گوید :
این آقایان باید در جوانی به نیروی عضلانی و قوای جنسی خود تکیه کنند. اما هنگامی که جوانی سپری می شود فقط نیروی ذهنی باقی می ماند و اگر موجود نباشد، ساخته و پرداخته نشده یا موضوعی برای اشتغال نداشته باشد، مصیبت بزرگی به بار می آید. اما چون اراده تنها نیروی زوال ناپذیر است، در سالمندی هم باقی می ماند و شهوت ها را تحریک می کند. نمونه ی آن شهوت قمار بازی است، فسادی که حقیقتا موجب تنزل اخلاق می گردد. به طور کلی می توان گفت، شخصی که اشتغالی ندارد بر حسب نوع نیروهایی که در درون او تسلط دارند، سرگرمی خاصی را بر می گزیند، مثلا بولینگ یا شطرنج، شکار یا نقاشی، اسب دوانی یا موسیقی، بازی ورق یا شعر، پرچم شناسی یا فلسفه و از این قبیل.
محرک های بیروی برای لذت بردن از تنهایی:
عمر باقی مردم در بی حوصلگی سپری می گردد و فکر و عملشان تماماً به علایق حقیر رفاه شخصی و در نتیجه به سمت انواع فلاکت کشانده می شود. از این رو به محض اینکه اشتغال شان به این اهداف متوقف گردد و با خویشتن روبرو می شوند کسالت و بی حوصلگی تحمل ناپذیری گریبانشان را می گیرد. اما انسانی که به نیروهای ذهنی غالب مجهز است همواره غنای فکری و هستی پر معنا و پرجوششی دارد. محرک او از بیرون، پدیده های طبیعت و تماشای فعالیت های بشر است و نیز دست آوردهای گوناگون انسان های صاحب استعداد همه ی اعصار و سرزمین ها که تنها او می تواند از آن ها لذت ببرد، زیرا قادر به درک و حس کردن آنهاست. انسان مستعد البته به علت همه ی این خصوصیات، نیازش هم از دیگران بیشتر است، یعنی نیاز به آموختن، به دیدن، به مطالعه، به مراقبه، به تمرین و در نتیجه فراغت.
ما می کوشیم تا بهترین باشیم زیرا جامعه ی امروزی دلایل زیادی را ایجاد می کند که می بایست شما پول بیشتری داشته باشید تا با آن هزینه های یک زندگی بدون نقص را بدهید در صورتی که به گفته ی شوپنهاور : لذت همواره شامل استفاده از نیروهای خویشتن است و سعادت، عبارت از تکرار مکرّر لذت.
همانطور که می بینیم که در میان ستارگان سینما و موسیقی عده ای دست به خودکشی می زنند چون دیگر به قله ی سعادت رسیده و دیگر برای ادامه ی زندگی انگیزه ای ندارند و یا وقتی که ثروت نمی تواند ارضا کننده باشد دنبال قدرت هستیم و کم نیستند اوباشی که در اطراف خود می بینیم که قلاده پاره کرده اند.
فرد معمولی برای سعادت زندگی به چیزهای بیرون از خود وابسته است که عبارتند از ثروت، زن و فرزند، دوستان، جامعه و جز این ها، به طوری که وقتی این ها را از دست می دهد یا از این ها سرخورده می شود، اساس سعادتش فرو می ریزد. به بیان دیگر، می توان گفت که مرکز ثقل فرد معمولی بیرون از خود اوست. درست به همین علت، آرزوها و هوس های او مدام تغییر می کنند. اگر توانایی مالی او اجازه دهد، یک روز خانه ای روستایی می خرد، یک روز اسب، یک روز جشن برپا می کند، یک روز به سفر می رود، و به طور کلی در تجمل بسیار زندگی می کند، زیرا همه ی لذت ها را در جهان بیرون می جوید. او به شخص رنجوری می ماند که به جای اتکا به سرچشمه ی نیروهای حیاتی درون خود، از آش و دارو انتظار سلامت و نیرو دارد.
وقتی ما انسان خودکفایی باشیم قطعا نیاز کمتری به دیگران پیدا می کنیم طوری که شوپنهاور می گوید :
خودبسایی، اتّکا به خویشتن در همه ی موارد و اعتقاد به اینکه«آنچه از آن من است در درون من است» به یقین مفیدترین خصوصیت برای سعادتمند بودن است. از این رو این گفته ارسطو را که « سعادت از آن انسان خودبساست» هر چه تکرار کنیم، باز هم کم است. از سویی تقریباً به طور قطع نمی توان به کسی جز خویشتن امید بست و از سوی دیگر، ناراحتی ها، زیان ها، خطرات، و دلزدگی هایی که در اثر بودن با دیگران به وجود می آیند، نه تنها بی شمار بلکه ناگزیرند. هیچ راهی به سوی سعادت، غلط تر از دنیا دوستی و زندگی در عیش و عشرت نیست، زیرا هدف آن تبدیل گام به گام زندگی فلاکت بار ما به شادی، لذّت و خوشگذرانی است.
اما ما چرا از تنهایی فرار می کنیم، مگر تنهایی چه چیزی در دل خود دارد که این قدر ما از آن وحشت داریم و به هر قیمت می خواهیم راهی پیدا کنیم که دیگر تنها نباشیم و برای این کار حتی حاضریم با پست ترین انسان ها وارد رابطه بشویم تا آنجا که می پذیریم وارد لجن زاری پر از کثافت شویم اما در سایه ی یک درخت زیبا به تنهایی به سر نبریم و این جاست که دادگاه خانواده پر می شود از همین افرادی که صرفا جهت فرار از تنهایی به کسی پناه بردن که هیچ برای آنها مناسب نبوده است و بی دلیل نیست که در زندان برای تنبیه فردی که از مقررات سرپیچی کرده، آن را به سلول انفرادی منتقل می کنند.
آدمی در هر جمع نخست به تطبیق و همخو شدن با دیگران نیاز دارد. از این رو هر چه جمع بزرگتر باشد، کسل کننده تر است. هر کس فقط وقتی که تنهاست می تواند آنگونه که خود هست باشد. پس هر کس که تنهایی را دوست نمی دارد، دوستدار آزادی هم نیست، زیرا فقط در تنهایی آزادیم. اجبار، ملازم جدایی ناپذیر هر جمع است. هر جمعی از افراد خود می خواهد که از فردیت خود صرف نظر کند و هرچه فردیت انسان با ارزش باشد، چشم پوشی از آن به خاطر جمع دشوارتر است. بنابراین، هر کس دقیقا متناسب با ارزش خود، به تنهایی پناه می برد، آن را تحمل می کند و دوست می دارد. زیرا شخص حقیر در تنهایی، همه حقارتش را احساس می کند و روح بزرگ همه بزرگی اش را و باری، هر کس آنچه را هست. به علاوه هر چه آدمی در سلسله مراتب طبیعت در مرتبه بالاتر قرار داشته باشد تنهاتر است و تنهایی او اساسی و ناگزیر است.
اما جامعه نیز سعی می کند تنهایی را نیز از ما بگیرد :
اما اگر تنهایی جسمی با تنهایی روحی همراه شود، نعمتی است، در غیر این صورت حضور داشتن در محیطی که موجوداتی نا متجانس در آن باشند، تاثیری مخّل و حتی مخالف بر انسان می گذارد، هویتش را سلب می کند و در ازای آن چیزی به او نمی دهد. از این گذشته، در حالی که طبیعت، تفاوت های بزرگی از حیث عقل و اخلاق در میان انسان ها نهاده است، جامعه بی توجه به این واقعیت همه را یکسان می کند یا تفاوت های ساختگی و درجات طبقاتی و مقام و منصب را جایگزین آن تفاوت های واقعی می کند، که درست در قطب مقابل آن درجه بندی طبیعی است.طبق این درجه بندی، کسانی که طبیعت آنان را در مرحله ی بسیار نازلی قرار داده است در وضع بسیار خوبی به سر می برند، اما افراد کم شماری که طبیعت آنان را در مقامی رفیع گذارده است، در تنگنا هستند. به این علت که این اشخاص معمولا از شرکت کردن در جمع خودداری می کنند و در هر جمعی که افراد آن بسیار باشد، تساوی حقوق و در نتیجه یکسان بودن توقعات است، حال آنکه توانایی ها و در نتیجه دست آوردهای اجتماعی آدمیان یکسان نیست. آدمیان غالبا بی بضاعت اند، یعنی چیزی ندارند که ملال، ناراحتی، ناخوشایندی و نفی شخصیت را که حاصل معاشرت با آنان است جبران کنند. از این رو گردهمایی ها معمولا طوری هستند که آن کس که تنهایی را بر می گزیند سود برده است.
در مورد ازدواج و دوستی این نکته معمولا رعایت نمی شود که می بایست برای تنهایی هم جایگاهی قائل شد نه اینکه که معمولا زوج ها یکدیگر را خفه می کنند و نمی گذارند تا فاصله ای که حق طبیعی هر انسانی است بین آنها ایجاد شود و دائم به یکدیگر چسبیده اند، در صورتی که اگر فضای لازم بین شان ایجاد شود، کیفیت ارتباط آنها هم افزایش پیدا می کند.
هر کس فقط می تواند با خود در هماهنگی کامل باشد، نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوت های فردی و مزاجی هر چند اندک باشند، همواره به نا هماهنگی منجر می شوند. آرامش عمیق و حقیقی دل و راحت تمام عیار روح، که بعد از نعمت سلامت، بالاترین نعمت روی زمین است، فقط در تنهایی قابل دسترسی است و اگر آدمی خود، بزرگ و پرمایه باشد، لذت بخش ترین وضعیت ممکن را بر کره ی کوچک خاک با این دو می تواند داشته باشد. هر چه آدمی به علت شرایط ذهنی یا عینی کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است. مضرات تنهایی و عزلت را اگر نمی شود یکجا احساس کرد، لااقل می توان حدود آن را تشخیص داد. اما جمع موذی است؛ زیرا در پس ظاهر تفریح، مراوده و لذت معاشرت و جز این ها، زیان های جبران ناپذیری را پنهان می کند. از چیزهای اساسی که جوان ها باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه سعادت و آرامش روح است. به علاوه، هرچه آدمی کیفیت های بیشتری در خود داشته باشد، از دیگران بی نیاز تر است. روش خردمندانه ی زندگی برای هرکسی که ارزشی در درون خود دارد این است که در صورت لزوم نیازهای خویش را محدود کند تا بتواند آزادیش را نگاه دارد یا گسترش دهد و از آنجا که آدمی ناگزیر با همنوعان خود سر و کار دارد بهتر است تا آن جا که ممکن است آنان را به زندگی خصوصی خود راه ندهد.
چرا نمی توانیم تنهایی را تحمل کنیم ؟
آنچه انسان ها را به سوی جمع سوق می دهد این است که نمی توانند تنهایی را و در تنهایی، خود را تحمل کنند. خلا درونی و دلزدگی، موجب می شود که انسان ها به سوی جمع رانده شوند، یا به سفر روند. در ذهن انسان محرکی وجود ندارد که ذهن را به حرکت در آورد. از این رو به منظور به حرکت در آوردن ذهن، مثلا به شراب روی می آورند و سپس بسیاری به شرابخوارگی مبتلا می گردند. به همین علت دائم به محرک های بیرونی دیگر هم نیازمندند که شدیدترین نوع آن عبارت است از همنشینی با کسانی که از حیث ماهیت با آنها غرابت دارند. بدون این اعمال روحشان زیر سنگینی بار خود فرو می ریزد و به خمودگی عذاب آوردی مبتلا می گردند.
متاسفانه باوری غلط در جامعه جا افتاده است که مردم فکر می کنند کسانی که معاشرتی تر هستند ارزش بالایی دارند و از این رو اگر فردی از خانواده گوشه گیر و منزوی باشد، همیشه مورد سرزنش قرار می گیرد که این یک فرهنگ اشتباه است. البته اگر این گوشه گیری و انزوا برای وقت تلف کردن در فضای مجازی و امورات بی اهمیت نباشد.
می توان به عنوان قاعده ای کلی گفت که معاشرتی بودن و ارزشمندی فکر، کمابیش با یکدیگر نسبت معکوس دارند، به طوری که اگر بگویند«فلان کس بسیار غیر معاشرتی است» تقریبا به این معناست که انسانی با خصایل بزرگ است. تنهایی برای کسی که از لحاظ فکری بلند مرتبه است مزّیتی مزاعف دارد: نخست اینکه با خویشتن است دوم اینکه با دیگران نیست. ارزش این مزّیت دوم بی اندازه است، زیرا چه بسا اجبار، آزار و حتی خطر در هر معاشرت وجود دارد. لابرویر می گوید:« همه ی مشکلات ما ناشی از این است که نمی توانیم تنها باشیم». معاشرتی بودن گرایشی خطرناک و حتی تباه کننده است، زیرا ما را با کسانی در ارتباط قرار می دهد که بیشترشان از نظر اخلاقی فرومایه و از لحاظ ذهنی کند و منحط اند. انسانی که معاشرتی نیست نیازی به معاشرت ندارد. پر مایه بودن، به آن اندازه که ما را از معاشرت بی نیاز کند، به این علت موجب سعادت می گردد که تقریبا همه ی رنج های ما از جامعه نشأت می گیرد و آرامش خاطر که در کنار سلامت مهمترین سعادت به شمار می آید، در اثر هرگونه معاشرت به خطر می افتد و بدون تنهایی بسیار، دست یافتنی نیست. برناردن دو سن پی یر نکته ای گفته است که در عین درستی زیبا نیز هست:« امساک در خوردن، سلامت بدن را تضمین می کند و امساک در معاشرت، سلامت روان را».
تنهایی در پیری چگونه است :
گرایش به تنهایی از سن شصت سالگی به بعد گرایشی واقعاً طبیعی و حق غریزی است، زیرا اکنون همه چیز برای تقویت این گرایش دست به دست هم می دهد. انگیزه های قوی برای عشق به زنان و غریزه ی جنسی دیگر وجود ندارد. عدم انگیزه ی جنسی در سالمندی زمینه را برای نوعی خود بسایی فراهم می آورد که به تدریج گرایش به معاشرت را نیز در خود مستحیل می کند. آدمی هزاران فریب و حماقت را پشت سر گذارده است، زندگی فعال او معمولا به پایان رسیده است و از زندگی دیگر انتظاری ندارد و دیگر در پی برنامه و مقصودی نیست؛ نسلی که آدمی به آن تعلق داشته است، دیگر زنده نیست، و در حالی که نسلی بیگانه او را فرا گرفته است از حیث عینی و به طور عمده تنهاست. در ضمن با افزایش سن گذشت زمان نیز شتاب می گیرد و آدمی مایل است از نظر معنوی از بقیه ی عمرش استفاده کند.
و چه کسانی در پیری تنهایی را تاب نمی آورند :
فقط اشخاص به غایت کم مایه و عامی در پیری هم همانقدر معاشرتی باقی می مانند که در جوانی بوده اند. این اشخاص برای جمعی که اکنون دیگر با آن هم خوانی ندارند، به مزاحم تبدیل می شوند و در بهترین حالت جمع تحملشان می کند، حال آنکه جمع قبلاً به معاشرت با آنان راغب بوده است.
و اما معایب تنهایی :
هوراس می گوید :« هیچ چیز از هر حیث فرخنده نیست» و ضرب المثلی هندی می گوید:« هیچ گلی بی خوار نیست» از این رو تنهای نیز در کنار مزایای بی شمار، معایب و ناراحتی های اندکی، به همراه می آورد که البته در مقایسه با معایب معاشرت ناچیز اند. بنابراین آن که ارزشی در خود می یابد، زندگی را بدون دیگران آسان تر می گذراند، تا با آنها. در ضمن، انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، به آسانی قابل درک نیست و آن این است: همان طور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس می شود که هر نسیم خنک او را بیمار می کند، خُلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهایی ممتد چنان حساس می شود که بی اهمیت ترین حوادث، حرف ها یا حتی حالت چهره ی دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح می کند، در حالی که کسانی که مدام در اغتشاش و آشوب زندگی می کنند، هیچ متوجه این ها نمی شوند.
و راه مقابله با معایب تنهایی به گفته شوپنهاور:
اما به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل وجود خسته کننده ی دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با آنان ناخرسند می گردد و به انزوا رانده می شود، توصیه می کنم که عادت کند، قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع ببرد، یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند، هر چه می اندیشد فوراً ابراز نکند و همچنین آن چه را که می گویند زیاده به جّد نگیرد، و از دیگران نه از حیث اخلاقی، نه عقلی انتظار بسیار داشته باشد و بنابراین بی اعتنایی را در برابر نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای اعمال شکیبایی در خور تحسین است. اگر چنین کند، در میان جمع است، اما با دیگران نیست و رابطه اش با دیگران واجد ماهیتی صرفاً عینی است. این روش او را از تماس نزدیک با جمع و در نتیجه از آلودگی و رنجش مصون می دارد.
در ادامه از شما دعوت می کنم تا بخش های برگزیده از کتاب فلسفه تنهایی نوشته لارس اسونسن را مطالعه بفرمایید :
عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم، و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ی ما که دل در گرو مهر کسی یا کسانی داریم، وقتی که دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسماً تنهامان گذاشته باشند چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی می کنیم. البته می توانیم خودمان را از چنین گزندی در امان نگه داریم بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکنیم اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسی تر و عمیق تر است.
تنهایی مارا به نحوی معنادار و اثر بخش از دیگران جدا نگه می دارد، اما درست به همین ترتیب ما را از خودمان هم جدا می اندازد، از آن جنبه هایی از وجود خودمان که فقط در ارتباط و پیوند با دیگران که هستی می یابد و رشد می کند.
یک دوگانگی یا تضاد در وجود ما هست که ما را، هم به سوی دیگران می کشاند، چون نیازمندشان هستیم و هم ما را پس می راند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و می خواهیم به حال خودمان باشیم.
بی اعتمادی مانع از این می شود که از خودمان بیرون بیاییم. وقتی درها را به روی دیگران می بندیم در واقع خودمان را در درون خودمان محبوس می کنیم، و آنچه به احتمال زیاد در آن درون منتظر ماست تنهایی است.
اگر از عشق تصویری چنان آرمانی به دست دهیم که هرگز هیچ کس قادر به رسیدن به آن نباشد، در واقع امکان ارضای نیازمان به عشق را برای همیشه ناممکن کرده ایم.با این کار صرفاً مهر تأیید محکمی بر محتومیّت زندگی در تنهایی می زنیم و حق با دان دریپر و دیگر تلخ اندیشان است که می گویند:« ما همه محکوم به نوعی از تنهایی در طول زندگی هامان هستیم، اما آدم های تنها می توانند آدم های تنهای دیگری را بیابند و بدین ترتیب این تنهایان دیگر خیلی هم تنها نمی مانند.» به کلام ریلکه، می توان« به عشقی دست یافت که حفاظی دوگانه است که از دو تنها حفاظت می کند و به آنها امنیت می بخشد»
ژان پل سارتر می گوید آدم ها تنها هستند و باید این درد تنهایی را تحمل کنند تا بتوانند جایگاه خویش را در این عالم باز بشناسند. اما زندگی انسانی همیشه در باهم بودن با دیگران است که تحقق پیدا می کند.
ما از طریق نگاه دیگران است که خودمان را باز می شناسیم.
افراد فقط به این دلیل به دنبال خلوت نمی روند که از قید دیگران رها شوند، بلکه دلشان می خواهد بتوانند آزادانه برای خودشان تصمیم بگیرند.
هرچند تأمل در خلوت خویش می تواند به حال هر متفکری مفید باشد، هدف آن تأمل قاعدتاً ارتباط با دیگر افراد است.
اما هدف نوشتن در خلوت هم چیزی نیست جز پیدا کردن یک خواننده. اگر چه یک دلیل نوشتن این است که خوانندگانی آنچه را من نوشته ام بخوانند، اما اگر به هنگام نوشتن شخصی از بالای شانه ام دستم را نگاه کند، دیگر نمی توانم بنویسم. وقتی چنین می شود آدمی بیش از آن خودآگاه می شود که بتواند بنویسد و نمی تواند خودش را در نوشته اش بنمایاند. بسیاری از اوقاتی که ما در خلوت خویش به سر می بریم در ارتباط با دیگران هستیم و به این فکر می کنیم که چگونه می توانیم با آن دیگران در این جهان به بهترین نحو زندگی بکنیم. ما حتی اگر خلوت و انزوا را برگزینیم باز می دانیم که موجوداتی اجتماعی هستیم.
ناتوانی از تحمل تنهایی و خلوت بیشتر به عدم بلوغ احساسی و عاطفی ربط پیدا می کند. وقتی تاب تحمل خلوت و تنهایی را نداریم یعنی نمی توانیم با خودمان ارتباط بر قرار کنیم و در ارتباط با خودمان به صلح و آرامش دست نمی یابیم. در فقدان چنین صلح و آرامشی به دنبال انصراف خاطر می رویم یعنی آن چیزهایی که بتوانند خاطرمان را از خودمان منصرف کنند.
توانایی خلوت گزینی چیزی است که باید یاد بگیریم. یعنی تکنیک هایی که فرد را قادر سازد با خودش به معاشرت بنشیند. در حالت تنهایی فرد با خودش تنهاست، حال آنکه در خلوت فرد در کنار خویش است. یکی از خصلت های عمومی این تکنیک ها این است که بتوانیم خودمان را تکثیر کنیم به نحوی که رونوشت دقیقی از خودمان را بازنیافرینیم بلکه خویشتنی دیگر را بیافرینیم که بتوانیم با او به گفتگو بنشینیم.
وقتی زندگی درونی مان پُر نیست سپردن خویش به دست خلوت تنهایی دشوار می شود. از سوی دیگر، اصلاً نیاز ما به خلوت تنهایی برای این است که بتوانیم به یک زندگی درونی پُر و سرشار دست پیدا کنیم. میهای چیکسنتمیهای در آزمایش های خویش به این نتیجه رسید که افرادی که در تحمل تنهایی مشکل دارند و نمی توانند به خلوت خویش دست یابند در پرورش خلاقانه ی خودشان هم به مشکل برمی خورند. فقط کسانی می توانند در عالم هنر یا علم به موفقیت برسند که بتوانند در تکنیک های تنها ماندن هم ماهر شوند. البته این افراد در تعامل دائم با دیگران هستند. آنچه جزو خصایص افراد خلاق است این نیست که آنها تنهاتر از بقیه هستند، بلکه این است که از خلوت و تنهایی خودشان می توانند برای آفرینش استفاده کنند نه آنکه صرفاً غرق یأس و نومیدی شوند.
احساس تنهایی چیزی را درباره ی خودمان بر خودمان و جایگاهمان در این جهان آشکار می کند. احساس تنهایی به ما می گوید چه قدر ما در طرح کلی تر جهان ناچیز هستیم. وقتی احساس تنهایی می کنیم، احساس می کنیم وجود و حضور ما در این جهان هیچ اهمیتی ندارد، احساس می کنیم بودن و نبودن ما برای محیط اطرافمان علی السّویه است.
احساس تنهایی نوعی درد اجتماعی است، دردی که حکایت از این دارد که زندگی اجتماعی فرد رضایت بخش نیست و تازه وقتی چنین دردی در میان جمع دیده می شود دردناک تر هم می شود.
تنهایی نوعی شکست اساسی در زندگی است، زیرا به معنی ناتوانی از برقرار کردن رابطه ی لازم با یک یا چند نفر است.
میان کسی که از نظر اجتماعی انزوا گزیده است و کسی که از نظر اجتماعی طرد شده است تفاوت جدی وجود دارد.
احساس تنهایی مزمن و انزوای اجتماعی تحمیلی ربط مستقیمی به احساس بی معنایی در زندگی دارند. این بدان معناست که احساس تعلق برای احساس معنا در زندگی امری اساسی است. حقیقت این است که ما همگی بلااستثنا نیازمند دیگران هستیم. یکی از عوامل اصلی در نیاز به دیگران نیاز به نیازمندی دیگران به خود ما است. به یک معنا، آنهایی که کسی به آنها احساس نیاز نمی کند در زندگی نقشی بازی نمی کنند. بنابراین، بسیار عجیب است که ما عمدتاً زندگی مان را ذچنان سامان می دهیم که کم ترین نیاز را به دیگران داشته باشیم.
در سال 1970، جامعه شناسی به نام فلیپ اسلِیتر، کتاب به دنبال تنهایی را منتشر کرد. در این کتاب آمده است: ما به دنبال خانه ی شخصی، اتومبیل شخصی، باغچه ی شخصی، ماشین لباسشویی شخصی، فروشگاه های سلف سرویس و انواع مهارت ها و ابزارهایی هستیم که خودمان همه ی کارهای خانه مان را انجام دهیم. به نظر می رسد یک تکنولوژی عظیم وقف این کار شده است که لزوم درخواست کاری یا چیزی از کسی را در طول زندگی روزمرّه از میان ببرد. در میان آمریکایی ها حتی در خانواده این باب شده است که هر عضوی از خانواده اتاق جداگانه ای برای خودش داشته باشد، و حتی تلفن جداگانه، تلویزیونی جداگانه، اتومبیلی جداگانه، البته به شرطی که پولش فراهم باشد. ما دائماً خواستار چیزهای شخصی هر چه بیشتری هستیم، و وقتی آنها را بدست می آوریم بیشتر و بیشتر از همدیگر بیگانه می شویم.
همان طور که با تکمیل شدن روند پیشرفت علم و با اختراع تلفن همراه، عملا به استقبال تنهایی بیشتری رفته ایم بی آنکه بدانیم این پیشرفت نه تنها به نیاز اجتماعی بودن ما کمک نمی کند، بیشتر ما را به سمت انزوا سوق می دهد و از طرفی یاد گرفته ایم که چطور خودمان را گول بزنیم و دلیل بیاوریم که چون ما به وسیله تکنولوژی به راحتی می توانیم با افراد نا محدودی در ارتباط باشیم، این پیشرفت علم به ضرر ما نبوده است، حال آنکه شاهد پدیده ی جدیدی در دولت ها هستیم که اسمش وزیر تنهایی است که می خواهد بر علیه تنهایی های مضر اقدامات لازم را انجام دهد.
دیگران فقط تا آن اندازه می توانند متوجه تنهایی ما شوند که ما خودمان آن را به نمایش می گذاریم. هیچ کس دیگری نمی تواند به زور خودش را داخل تنهایی ما کند و آن را محو سازد. اما ما همیشه می توانیم کسی را به داخل تنهایی مان راه دهیم و درست در همین نقطه است که دیگر تنهایی وجود نخواهد داشت و جایش را جمع می گیرد.
حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بَدل به خلوت گزینی کنیم. اگر یاد بگیریم به خودمان متّکی باشیم به نحوی که دیگر وابسته ی تأیید دیگران نباشیم می توانیم از شدّت احساس تنهایی مان بکاهیم. در عین حال باید یاد بگیریم که با دیگران ارتباط برقرار کنیم و خودمان را به روی آنان بگشاییم. اما باز باهمه ی این ها احساس تنهایی به ناگزیر گهگاه سر برخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هرچه باشد این تنهایی، تنهایی خود ماست.
خلوت بسی شیرین است
تا زمانی که
راه من به سوی دیگران باز باشد
هر چه باشد
آدمی برای خودش نمی درخشد.
پ ن : برگرفته از کتاب در باب حکمت زندگی و فلسفه تنهایی
2 مهر 1402
مطلب قبلی :