محمود دولت آبادی را همه می شناسند و دیگر نیاز به معرفی بیشتر نیست. همین بس که او خالق کلیدر و همچنین چند کتاب دیگر است. مدتی می شود که مشغول خواندن نون نوشتن از این نویسنده گرانقدر هستم و به قسمتی از آن رسیدم که دیدم حیف است اگر آن را به اشتراک نگذارم.
محمود دولت آبادی می گوید پدرش یکی از بهترین آموزگاران او بوده و نکته هایی به او آموخته که در سه مرحله از زندگی به او کمک کرده است. ابتدا می خواهد این نکته ها را فقط به فرزندان خود بگوید اما با توجه به این که ممکن است به خاطر تغییر شرایط و زمانه، فرزندانش نتوانند درک درستی از این نکته ها که در روزگار خود دولت آبادی کارساز بوده، داشته باشند، تصمیم می گیرد آن ها را در اختیار تمام فرزندان مردم قرار بدهد.
خود دولت آبادی در مورد پدرش این چنین می گوید : او آموزگاری بود که اصلا قصد آموزگاری نداشت و چه بسا که به همین سبب نکات تعیین کننده ای که او بر زبان آورده تا این حد در من موثر افتاده است.
(دولت آبادی می گوید : این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده_چهارده سال بیشتر نداشتم و به ناچار از خانه و خانواده جدا می شدم تا به امید کار روانه ی غربت بشوم.)
این عبارت کوتاه را باید به پسران و دختران نوجوان و جوان خود بگوییم، چون بسیار دیده و شنیده ام که وقتی نوجوان یا جوانی از خانه به مقصد کار و دانشگاه بیرون می رود، خیلی زود رنگ عوض می کند و دچار لغزش های برگشت ناپذیری می شود.
دولت آبادی می گوید : این دومین نکته همزمان بود با ورود من به ورطه ی هنر و ادبیات، هنر و ادبیات روزگار ما دوره ای را داشت از سر می گذرانید که به تبع نفس کار در آن بیشتر حرف بود و سر زبان افتادن.
باید گفت در روزگار ما، علم و تکنولوژی این امکان را فراهم آورده تا بیشتر هَپلی هَپو باشیم و اگر قرار است کاری هم انجام بدهیم، چنان آن را در بوغ و کرنا می کنیم که صدایش همه عالم را برمی دارد و کمتر مردی پیدا می شود که کار را فقط برای رضای خدا و نه جلب توجه دیگران انجام دهد.
دولت آبادی می گوید : پدرم پرسید: ((چته؟))
تو برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همه ی تو را دریابد. این بود که خیلی خلاصه گفتم که کلافه، بی حوصله، درمانده و بیهوده هستم. و گفتم که این حال خیلی بدی است که نمی دانم چطور می شود ازش نجات یافت، و گفتم که نمی دانم، نمی دانم، و واقعا هم نمی دانستم.
تصور می کنید پدرم چه کرد و چه گفت؟
او عینکش را روی بینی جا داد، کتابش را برداشت، به بالش تکیه زد و در کمال آرامش و سادگی گفت :
((کار...کار...کار کن. مرد را فقط کار می تواند نجات بدهد.))
او زندگی مرا، روحیه و اراده ی مرا، کار مرا و آینده ی مرا با ساده ترین کلمات آموزگاری کرد.
6 تیر 1402