علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شب عید، مطب دکتر



شب عید غدیر وقت برای دکتر روانپزشک داشتم. خیابان ها بسیار شلوغ و سرشار از شادی مردم بود. به زحمت می شد از بین ترافیک عبور کرد ولی به لطف موتورسیکلت به موقع و حتی زودتر از موعد به مطب رسیدم. فکر کردم شاید به خاطر عید و تعطیلی فردا، مطب زیاد شلوغ نباشد و بتوانم با خیالت راحت و سر موقع وارد اتاق دکتر بشوم.

از پله ها بالا رفتم و وقتی به نزدیکی درب مطب رسیدم، عده ای را دیدم که بیرون منتظر ایستاده اند و داخل هم جایی برای نشستن نبود. با خودم گفتم زهی خیال باطل، آن قدر شلوغ است که حالا حالا نوبتت نمی شود. منشی گفت حدود ساعت 10 شب نوبت شماست و در صورتی که ساعت هنوز 8 هم نشده بود!

به خواهرم زنگ زدم و او به من پیشنهاد کرد تا برای یک روز دیگر وقت بگیرم. من هم که حوصله نداشتم بیش از دو ساعت منتظر بمانم، از منشی برای پنجشنبه صبح وقت گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. همان طور که آسمان شهر از آتش بازی روشن می شد و صدای ترقه ها توی گوشم می پیچید، به این فکر می کردم که چقدر زیاد هستند آدم هایی شبیه من که با مشکلات روانی دست و پنجه نرم می کنند.

در زیر پوست این شهر که ظاهرا خوب است و مردمانی که رفتاری عادی دارند، چه بیماری ها و مشکلاتی که نهفته شده است که کمتر کسی از عمق آن خبر دارد. کافیست به مطب ها و داروخانه ها و یا بیمارستان ها سری بزنیم تا متوجه بشویم که در چه شرایطی در حال زندگی هستیم.

روز پنجشنبه صبح وارد اتاق دکتر شدم. طی مراجعه های متعدد کم کم یاد گرفته ام که چگونه حس ها و اتفاقاتی که درونم رخ می دهد را بازگو کنم یا شاید می شود گفت روش بیان کردن صحیح مشکلاتم را بلد شده ام و هر دفعه بدون رودربایستی آنها را بازگو می کنم.

دکتر طبق روال همیشگی از من پرسید حالت چطور است، قبلا نمی دانستم چطور باید جواب این سوال را بدهم و من من کنان چیزهایی سرهم می کردم یا می گفتم نمی دانم و توضیح بسیار مختصر و کوتاهی در مورد حالت هایم می دادم. ولی این بار خیلی صریح و واضح گفتم حالم اصلا خوب نیست.

توضیح دادم که شدیدا در نوسان هستم. گاهی حالم بسیار خوب است تا آنجا که به زندگی امیدوارم و می توانم به هر خواسته ای که دارم برسم و گاهی آنقدر افت می کنم که تحمل یک دقیقه زنده ماندن را هم ندارم و هر لحظه برایم عذاب آور است.

دکتر گفت این بیماری اصلی تو است و باید مرحله به مرحله برای درمانش پیش برویم. داروی جدید برایم تجویز کرد که در کنار داروهای دیگر، باید روزی سه بار مصرف کنم. گفت اگر این هم اثر نکرد دارویت را عوض می کنم. تاریخ مراجعه بعدی را یک برج دیگر تعیین کرد تا ببیند نتیجه چه می شود.

به چند داروخانه مراجعه کردم که متاسفانه داروهای من را نداشتند. یکی از آنها به من گفت باید به داروخانه های دولتی یا شبانه روزی مراجعه کنم. این طور شد که رفتم داروخانه هلال احمر و خوشبختانه آنجا همه ی داروها را داشتند.

دکتر بهم پیشنهاد کرد که بروم تنیس، چون تحرک بالایی دارد و برای بیماری من مفید است، اما نتوانستم بگویم که آقای دکتر عزیز، همین که ویزیت شما رو می توانم پرداخت کنم شاهکار است چه برسد که بخوام بروم ورزش تنیس که کلی هزینه دارد !





3 مرداد 1401

یادداشت روزانهروانپزشکزندگینوسانات خلقی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید