ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

شهر را روزی رها خواهم کرد

از شهر نشینی خسته ام.چند ماه پیش وقتی هنوز کاسب بودم، به این فکر می کردم که به یکباره همه چیز را رها کنم و به روستایی دور افتاده پناه ببرم و همان جا تا آخر عمر زندگی کنم.

خوبی زندگی در آن روستای دورافتاده این است که آنجا غریبه ام و دیگر مرا با مدرک و اعتبارم صدا نخواهند زد.

نه منتظر کسی خواهم بود و نه کسی در انتظارم خواهد بود.

برای زندگی در روستا بایستی کشاورزی و دامداری یاد بگیرم و از صبح تا غروب زیر نور خورشید کار کنم.

آن وقت هنگام غروب خسته به خانه برمی گشتم و فارغ از تمام داستان هایی که در شهر داشته ام ، با خیالی آسوده روی پشت بام خانه ای روستایی دراز می کشیدم و ستاره ها را نگاه می کردم.،چه تصویر باشکوهی!

کهکشانی بی انتها و هزاران شعر که می توانستم در وصفش بگویم...



علی

پانزدهم مرداد98








دلنوشتهزندگی روستاییستارهمهاجرتکهکشان راه شیری
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید