ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواهنانوا هم جوش شیرین می زند...
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

عزیزم، کاش ما در زمان دیگری می‌زیستیم



پاییز آمد اما با خود خاطرات فراموش شده را دوباره زنده کرد. عزیز من، اینک تقدیر این گونه بوده است و سرنوشت طوری رقم خورد که مسیر زندگی ما از هم جدا شد. برای این که دردی که بر سینه‌ام سنگینی می‌کند را کمی تسکین دهم، دل را به خیابان می‌زنم و هوای پاییز که عطر تو در آن موج می‌زند را با تمام وجود به درون سینه‌ام می‌کشم تا بلکه شاید کمی آرام شوم.

عزیز من، از خودت برایم بگو، آیا هنوز هم قدم زدن‌های عصرگاهی را دوست داری، یا که دلت می‌خواهد چای را در دست بگیری و از پشت پنجره، برگ ریزان، ریزش باران و عابران چتر به دست و خسته را نگاه کنی؟ می‌دانم تو هم در این فصل، دلت هوای آن خیابانی را دارد که درختان تا بی نهایت امتداد دارند، و شاخه‌ها، از دوسمت به روی هم آمده، چون دالانی، سقفی از برگ‌های هزار رنگ را تشکیل می‌دهند.

جای نبودنت درد می‌کند، شاید بپرسی دقیقا کجا درد می‌کند؟ راستش من هم درست نمی‌دانم، جای مشخصی ندارد، شاید به زمان و مکان بستگی داشته باشد، مثلا غروب جمعه، مثلا کافه‌هایی که باهم می‌رفتیم. درد در تمام وجودم می‌چرخد و شاید روزی برسد که دیگر نتوانم این درد نبودنت را تحمل کنم. این جسم خسته‌تر از آن است که بار زندگی را به تنهایی به دوش بکشد.

تو به من نور هدیه دادی، شعله‌ای در وجودم روشن شد، گرما به من دادی، قلب یخ زده‌ام زنده شد، اما حال با گذشت سال‌ها دوری و جدایی، همه چیز رو به خاموشی و تاریکی می‌رود و جهانم سرد و بی روح شده است‌. تو بگو، با قلب یخ زده‌ام چه کنم؟

هر روز که بی تو می‌گذرد بر وسعت تنهایی‌ام افزوده می‌شود. شاید این دیوانگی باشد اما من هر روز به عکس تو نگاه می‌کنم، با آن حرف می‌زنم و درد دل می‌کنم به این امید که شاید روزی تو از داخل عکس دستت را به سمت من دراز کنی و من را با خود به گذشته‌های دور ببری، همان روزها که جوان‌تر بودیم، شاداب و رها از تمام غم‌های دنیا. آری، من به چشم‌های تو هر روز نگاه می‌کنم، همان چشم‌هایی که سگ دارند. به خطوط چهره‌ات، به آن لبخند نامحسوس، به موی مشکی بلندت، آه که من چقدر دیوانه‌ام که با یک عکس حرف‌ها می‌زنم.

همیشه به فرزند نداشته‌مان فکر می‌کنم، اینکه او می‌توانست بسیار جذاب باشد، تصور کن، او می‌توانست زیبایی تو و باهوشی من را به ارث ببرد و ترکیب این دو واقعا عالی می‌شد. و چه خوب هر بار که به میوه‌ی عشق‌مان نگاه می‌کردم، تو را می‌دیدم که دوباره متولد شده‌ای و تکثیر عشق چه زیبا خواهد بود.

ولی عزیزم کاش ما در زمان دیگری می‌زیستیم، کاش می‌توانستیم تاریخ را عوض کنیم و بهترین زمان را برای آشنایی انتخاب می‌کردیم. اما این اتفاق در دل بحران افتاد و دست سرنوشت ما را از هم دور کرد.

عزیز من، حال که فاصله‌ها ما را از هم جدا کرده است، حال که تو در مسیر دیگری به زندگی ادامه می‌دهی و حال که قرار است تا ابد بین ما جدایی باشد، جز اینکه برایت بهترین‌ها را آرزو کنم، جز اینکه از خدا برایت طلب خیر کنم و جز اینکه همیشه نگران حالت باشم، کار دیگری از دست من ساخته نیست.

اما کاش می‌شد که می‌توانستی این خطوط را بخوانی و بدانی که من همیشه به یاد تو زندگی می‌کنم و هیچ روزی نبوده است که از یادت غافل شوم. اما اگر روزی گذرد به نامه‌های بی‌پایان من افتاد، از اینکه آن چشمان زیبا این مطالب ناقص را می‌خواند، بسیار خوشحال خواهم شد. این را بدان که تا زنده هستم، برایت خواهم نوشت، چون تو در قلب من بذری کاشته‌ای که اکنون درختی شده است و ریشه‌ها و شاخه‌های آن تمام وجودم را تسخیر کرده‌اند.

۳ مهر ۱۴۰


پاییز
۳۹
۳
علی دادخواه
علی دادخواه
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید