علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

عشقی که فقط عشق بود با سه حرف




نباید صبر کرد تا کیک شکلاتی سرد بشه، حداقل من ترجیح میدم داغ داغ، وقتی از توی فر بیرون میاد، با یک لیوان چای یا شاید کاپاچینو، موقعی که همه چیز تو تاریکی و سکوت آخر شب فرورفته، با خیالت راحت، یک تیکه کیک روی زبونم بزارم و با لذت اونو بخورم.

اگه همیشه یه تیکه کیک شکلاتی تلخ باشه، از تنهایی گلایه ای ندارم، می تونم تحملش کنم.

تلاش برای نادیده گرفتن، کار بیهوده ای محسوب میشه، پس سعی نمی کنم خاطره هامو فراموش کنم، اجازه می دم تا هرجا که می خوان منو با خودشون ببرن، وقتی حالم خوب باشه، گذشته برام رنگی نخواهد داشت، شبیه هیچ چیزی نیست، فقط ابهام تا بی نهایت و عشقی که فقط عشق بود با سه حرف.

این حرفا مخاطبی نداره، هرکسی می تونه بشنوه، ببینه و بخونه و در نهایت به نتیجه ای که دلش می خواد برسه. اما باید بدونه که نباید تلاش کنه، فقط باید به گذشت زمان توجه کرد. خودش خود به خود درست میشه، مثل جای زخم که بعد مدتی خوب میشه.



ما آن آدم های دیروز نیستیم، حتی دیگر لحظه ی اندک قبل خود را پشت سر گذاشته ایم. تبدیل شده ایم به اکنون، الان، حال و لحظه ی جاری. دیگر یادمان نخواهد آمد که چه بر سرمان گذشته است، همه چیز گنگ و مبهم است.

من و تو تغییر کرده ایم، کمی جوان تر یا شاید کمی پیرتر شده ایم و این دردی بی پایان است. چیزی که هیچ وقت نمی شود دوباره تکرارش کرد. روزهای خوش دوست داشتن و عشق ورزیدن دیگر باز نخواهند گشت و ما تسلیم سرنوشت شده ایم.

نه من سوختنت را می بینم و نه تو می توانی خاکستر سردم را لمس کنی. دوری دوری و دوری داستان ابدی بین ماست که هیچ کس آن را جز من و تو نمی داند.

ما آنقدر بزرگ شده ایم که دیگر جوان و خام نیستیم. ما همه چیز را در قمار عشق باخته ایم و با کوله باری از حسرت، روزگار را می گذرانیم. می بینی، به چه می اندیشیدیم و در آخر به چه رسیدیم؟ جدایی، جدایی و جدایی.



کمی عاشقانه تر نگاهم کن، دست و دلم می لرزد، بی پناهم و در آغوشت پناهم بده، اشکاهم از سختی های روزگار جاریست، می خواهم آن ها را در دامن تو بریزم، بلکه شاید مروارید شوند و شاید هم الماسی آبی به رنگ چشمانت.

می روی، نمی مانی، حتی خوابت را دریغ می کنی، اما من همیشه در جست و جوی تو، جوانی ام را داده ام، هر چه بخواهی را می دهم و قلبی که به آخرین لحظه های تپیدن خود رسیده است.

فکر تو من را دیوانه کرده است، آنقدر که چون مجنونی در هر کوچه و گذری، همچون ژنده پوشی آواره ام و کودکان سنگم می زنند.

کمی عاشقانه تر با من سخن بگو، صدایت را دوست دارم، مثل نسیمی صبح گاهی، جانم را تازه می کند و در دلم بذر نور می کارد.

می بینی، چیز زیادی از تو نمی خواهم و در عوض می خواهم هر چه دارم به تو تقدیم کنم، حتی این جان ناقابل را. پس بمان و کمی عشق را در ظرف مسکینی بریز که گدای هیچ عشقی نیست بلکه چون خدایی تو را می پرستد و هم چون بنده ای به دور کعبه ی تو می گردد.






24 خرداد 1401

علی دادخواه




عشقعشق ورزیدنتمرین عاشقانه نویسینوشته هایی که حال آدم را نشان می دهند
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید