ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

فرودگاه، بهشت کوچک من




آنقدر که دنبال کار می گردم که شبها وقتی که قرص ها در معده ام ذوب می شوند و دستور خواب به مغزم صادر می کنند، به محض بیهوش شدن وارد دنیای عجیبی می شوم که بی ربط به همین موضوع جستجو برای کار نیست.

دیشب خواب دیدم که در راه آهن استخدام شده ام و کارم این است که مراقب باشم تا مسافرین هنگام پیاده شدن از قطار دچار حادثه ای نشوند. البته کار آسانی نبود و چند باری دچار خطا شدم که باعث شد مسئول ایستگاه به من تذکر بدهد. من که دوست ندارم در محل کار کسی به من در مورد کارم ایراد بگیرد ناراحت شدم اما زیاد دوام نیاورد و آن هم شاید به خاطر جو پویای ایستگاه راه آهن بود. من از دیدن این رفت و آمدن ها و همچنین روبرو شدن با آدم های جدید حال خوبی داشتم و از بودن در این محیط لذت می بردم.

قسمت عجیب خوابم این بود که وقتی می خواستم نماز ظهر را بخوانم، متوجه شدم که یک زن هستم و از این بابت خیلی تعجب کردم. نکته ی جالب و مهم این جا بود که دیدم نماز خواندن برای یک زن در محیطی مردانه و عمومی چقدر سخت است. با خود می گفتم نمی شود در ملأ عام وضو گرفتم و همچنین اینکه برای خواندن نماز نیاز هست که چادر سر کنم، با وجود این که در خواب جسمی زنانه داشتم اما در ذهنم هنوز یک مرد بودم که یاد نداشت چگونه از چادر استفاده کند، پس ترجیح دادم نماز نخوام چون زن بودن را بلد نبودم.

فرودگاه

چند سال پیش در قسمت کافی شاپ فرودگاه به عنوان نیروی خدمات کار می کردم. به واسطه ی این فعالیت بیشتر با فضای فرودگاه آشنا شدم و فهمیدم چقدر از محیط های این چنینی خوشم می آید. اینکه مسافری که منتظر پروازش است می آید تا در این زمان کوتاه گلویی تر کند و سفارش نوشیدنی می دهد بعد در این فرصت گاهی پیش می آید که باب گفتگویی باز شود برایم بسیار جالب بود. از طرفی دیدن همین رفتن ها و آمدن ها باعث می شد یکنواختی و ملال زندگی ام را فراموش کنم. در این فضای پویا انگار هیچ کسی در چمدان هایش غمی را با خود حمل نمی کرد و هر هواپیمایی که چرخش زمین را لمس می کرد، مسافرینی داشت که سرزمین آرزوها با خود آورده بودند. همگی شاد با خاطراتی که قرار بود برای عزیزانشان نقل کنند. هر چند می دانم این ها فقط فکرهای رویا گونه ی من بودند و واقعیت با آنچه من تصور می کردم خیلی فاصله داشت اما چه اشکالی داشت که برای چند ساعت حضور من در فرودگاه، دنیا جای بهتری برای زنده بودن بود.

من بعد مدتی از این کار بیرون آمدم اما وقت هایی که دلم می گرفت یا احساس پوچی یا تنهایی می کردم، به فرودگاه پناه می بردم. هوای آنجا مخدرگونه بود، انگار بدون هیچ هزینه ای وارد سرزمین عجایب می شدم. هر مسافری من را به شهر خود می برد و با هربار فرود هواپیمایی می دیدم که خانواده و دوستانم به استقبالم می آیند. آنجا زمان مفهومش را از دست می داد و من معلق بودم در جریانی که مستقل از قوانین فیزیک بودند.

نمیدانم چه شد که دیگر به فرودگاه نرفتم. فقط یادم می آید رفت و آمد به داخل سالن پروازهای داخلی به خاطر بازرسی های بیشتر برایم سخت شده بود و نمی شد مثل قبل به راحتی وارد سالن بشوم و شاید همین باعث شد که کم کم تمایلم برای رفتن به این بهشت کوچک را از دست بدهم. چه خوب می شد که همیشه دلیلی وجود داشت که به خاطر آن حداقل هفته ای یک بار می توانستم به فرودگاه بروم، مثلا برای استقبال یا بدرقه ی دوستی که می خواهد به شهرش برگردد.

در زمان اکنون که این نوشته را می نویسم، فعلا آن بهشت کوچک به اتاقم منتقل شده است، جایی به دور از هر شلوغی و آشوبی، جایی که می تواند تاریک ترین نقطه ی دنیا باشد تا نور چشمانم را اذیت نکند تا بتوانم جسم خسته از تلاطم های درونی ام را به دست خواب بسپارم، جایی که بدون هیچ مزاحمتی ساعت ها کتاب می خوانم و هر چه دلت تنگم بگوید را بر روی کیبورد میریزم و آنچه در وجودم می گذرد را به اشتراک می گذارم. البته بهشت دیگری هم وجود دارد که گاهی به آن پناه می برم و آنجا خانه ی خواهرم است. خودمان را با چای و قلیان مشغول می کنم و در مورد همه چیز حرف می زنیم و گویی دنیا خلاصه شده است در آن حیاط کوچک و جهان به احترام این خواهر و برادر، لحظه ای سکوت می کند، لحظه ای دست از جنگیدن می کشد و صبر می کند تا ما دو نفر آنچه در سرمان می گذرد را برای هم بازگو کنیم. برای من بهترین سفر همین رفت و آمد بین این دو بهشت است، انگار من دیگر نیاز نیست برای بدست آوردن حال خوب به فرودگاه بروم، فرودگاه خود من است و مسافران کتاب هایی هستن که به بهشت من وارد می شود. البته این را داشت یادم می رفتم. دور از انصاف است که نگویم کتابخانه های سطح شهر، جاذبه های گردشکری برایم محسوب می شوند، چون کتاب هایی که به دنبالشان هستم، هر بار در نقطه ای متفاوت در شهر هستند و همین رفت و آمدن ها و جستجوها برایم لذت بخش است.






13 مهر 1402




بهشت کوچکفرودگاهخواهرحال خوبتو با من تقسیم کنکتابخانه
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید