سال های تکراری و مشکلاتی که از آن ها نمی توان خلاص شد، دلیلی می شود که کم کم نسبت به اتفاق های زندگی بی تفاوت باشی و شاید بتوان آن را مرگ خاموش دانست. این باعث شد تا خود را در شخصیت جو در فیلم لوپر تصور کنم.
اگر می توانستم کمی به آینده یا کمی به گذشته در زمان سفر کنم، قطعا از ادامه روند این چرخه ی اشتباه جلوگیری می کردم، درست شبیه به کاری که جو در فیلم لوپر انجام داد. او برعکس بقیه همکارانش، آینده خودش را آگاهانه می کشد تا جلوی یک سری اتفاق ها را بگیرید.
این فیلم برای من به دو بخش تقسیم می شود، اول اینکه جو می خواهد بعد از اینکه به اندازه ی کافی شمش های طلا و نقره بدست آورد به کشوری دیگری مهاجرت کند، هرچند مقصد او با چیزی که در تصورش بود فرق خواهد داشت و در آینده می بینیم او به چین می رود و این نشان می دهد آینده همیشه غیر قابل پیش بینی است و بخش دوم که او باید تصمیم بگیرد بین زندگی در آینده و جلوگیری از یک چرخه ی اشتباه، یک کدام را انتخاب کند.
من همیشه با خود می گویم آیا می توانم مثل جو یک روز شهر خود را ترک کنم و به سرزمین جدیدی کوچ کنم ؟ فکر می کنم کار بسیار سختی در پیش رو خواهم داشت، البته فرق من و جو این است که او دقیقا می داند چقدر بدست می آورد و با محاسبه ی این مقدار سرمایه، می تواند تصمیم بگیرد به کجا خواهد رفت، اما من شغل و سرمایه ای مشخص ندارم تا با تکیه به آن، بتوانم سرزمین موعود خود را مشخص کنم و ادامه عمر را آن جا بگذرانم.
هنوز به بخش دوم فیلم فکر نکرده ام. اینکه اگر آینده من، روزی روبروی من ظاهر شود، چگونه رفتاری با او خواهم داشت؟ البته این بستگی دارد که آیا وجود من باعث ایجاد یک چرخه اشتباه شده است یا نه؟
شاید اگر می توانستم به گذشته برگردم، یک جایی جلوی خودم را حتما می گرفتم. چون محیطی که در آن رشد پیدا کرده ام، این امکان را برایم فراهم نمی کرد تا بتوانم به فردی مفید و موفق تبدیل شوم و الان من یک آدم سربار و بی استفاده هستم با آینده ای نامعلوم.
پس امکان دارد من به گذشته خود برگردم،آن را نابود کنم تا این چرخه متوقف شود و از حدر رفتن منابع برای یک رشد ناقص جلوگیری کنم، درست برعکس جو که آینده خودش را کشت تا بتواند جلوی یک چرخه ی اشتباه را بگیرد!
انتهای فروردین 99
علی دادخواه