علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

مهر می رود، گلایه ای نیست




بر مهر می گریم که می گذرد و از آبان هم گله ای نیست
چندی بعد آذر می رسد اما کسی جلودار شب یلدایش نیست

دی، بهمن و اسفند به اندازه ی یک قرن می گذرند
برف می بارد و کسی در امان از سرمای جان سوزش نیست

ای دریغا که عمرم به نیمه اش رسید اما حیف
هیچ دارویی برای درد بی درمان سینه ی سوخته ام نیست

فصل از پی فصل می گذرد اما در این گذرگاه زندگی
هر چه پیش می روم امیدی برای دوباره دیدن بهارانش نیست

جوانی، ای که هیچ وقت نفهمیدم چگونه از من رفته ای
تو را در چشم مجنونم می جویم اما حیف که دیگر لیلی طرفدارش نیست


می ترسم از مردن در تخت خواب به وقت پیری
می ترسم جوانی برود و در زندگی بی حاصل بمیرم

می ترسم بروم از یاد کسی که دوستشم دارم
می ترسم در تنهایی، در بی تفاوتی آن یار در بی مهری بمیرم

می ترسم این ابراز محبت در او هیچ اثر نکند
می ترسم به وقت مجنون بدون لیلی بمیرم

من می کوشم حتی بیهوده در راه معشوش
می ترسم بی آنکه ببینمت در غمی بی پایان بمیرم

می ترسم و می هراسم که این ترس را هیچ وقت نفهمی
می ترسم تو را با دیگری ببینم و از بی وفایی ات بمیرم







یک آبان 1402

علی دادخواه

.

.

.

.



.


پاییزمهرآبانآذر
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید