نان، عشق، هندا 125
تقریبا از سیزده یا چهارده سالگی تا سن قانونی ، بدون گواهینامه و یواشکی، موتور سواری می کردم، هرچند می دانستم که اگر مادر بفهمد حتما یه کتک مفصل را نوش جان خواهم کرد، اما باز هم این کار را انجام می دادم.
گاهی اوقات هم کسی متوجه نمی شد و من کل منطقه ای که در آن سکونت داشتیم را با موتور می گشتم، حس خوبی داشت، البته بدم هم نمی آمد گاهی با گرفتن دسته کلاج و رها کردن ناگهانی آن، چرخ جلوی موتور را بالا ببرم و یک حرکت نمایشی را اجرا کنم تا جلوی بچه های محل خودی نشان دهم !
وقتی هجده سالم شد ابتدا گواهینامه موتورسیکلت را گرفتم و بعد هم ماشین. هنگامی که پستچی پاکت حاوی گواهینامه ام را به دستم رساند، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، این یعنی مجوز ورود به دنیای آدم بزرگ ها و همچنین زندگی بدون ترس از مادر و پلیس راهنمایی و رانندگی !
پانزده سال از آن تاریخ گذشته(تاریخ اخذ گواهینامه) و الان همه چیز کمی فرق کرده است، دیگر خبری از آن همه شور و شوق نیست اما چیزی که شاید هنوز تغییر نکرده، عشق من به موتورسواری است. انگار پیوند ناگسستنی بین من و این یار قدیمی وجود دارد که نمی گذارد ما از هم جدا شویم.
با آمدن فصل بهار و گرم تر شدن هوا، می شود موتورم را از خواب زمستانی بیدار کنم و با او دوباره هم رکاب شوم تا باری دیگر هنگام موتورسواری، نسیم خنک بهاری صورتم را نوازش دهد.
گاهی هم این موتورسیکلت های جدید پشت ویترین ها، دلم را بدجوری قلقلک می دهند، همیشه در ذهنم مجسم می کنم سوار یکی از آنها شده ام و با آخرین سرعت در حال راندن هستم.
یعنی می شود یکی از آن مدل های فانتزی مال من باشد ؟ از آن هایی که رنگ مشکی با طرحی خاص دارند؟
حتی فکرش هم می تواند برایم هیجان انگیز و پرماجرا باشد!
31 فروردین 1400
علی دادخواه
متشکرم که می خونید :))
مطالب دیگری در باب موتور!