خیابان ها پر بود از شور و نشاط مردمی که به خاطر عید در حال شادی کردن بودند و آسمان از نورافشانی می درخشید. همه جا شیرینی و شربت پخش می کردند و ترافیک سنگینی در مقابل ایستگاه های جشن ایجاد شده بود.
من با موتور سیکلت به سختی از میان اتومبیل ها، راهم را باز می کردم و به سمت چهارراه ابوطالب به کندی در حرکت بودم. شاید باید صبر می کرد و بعد از عید برای خرید کتاب از خانه بیرون می آمدم اما چون کار دیگری برای انجام دادن نداشتم تصمیم گرفتم به هر نحوی که شده وقتم را با مطالعه پر کنم.
به میدان توحید که رسیدم، چند نفر کارگر را دیدم که آنجا منتظر ایستاده بودند که شاید کسی آنها را برای انجام کاری روزمزد با خود ببرد. دیدن آنها چیزی عجیبی نبود، چون در جاهای مختلف و تعیین شده ای در سطح شهر می شود کارگرانی را مشاهده کرد که منتظر کارفرمایان عبوری هستند.
پیرمردی هم در گوشه ای از میدان روی زمین نشسته بود. یک کارتن هم به دست داشت که روی آن با حروف درشت نوشته بود کارگر. دیدن این صحنه من را برآشفته کرد دقیقا شبیه چیزهای مشابهی که حالم را دگرگون می کنند. این که یک نفر برای کار در کنار خیابان منتظر نشسته است شاید چیز عجیبی نباشد ولی آن پیرمرد با سن بالایی که داشت، چطور می توانست از پس انجام کاری برآید؟ مگر نه که الان او باید بازنشسته باشد و برای نوه هایش قصه ی زندگی طولانی اش را بگوید و آخر عمری را دمی آسوده بگذراند.
شاید اگر من انسان حساسی نبودم، می توانستم بی تفاوت از کنار این جور مسائل عبور کنم و خود را درگیر هیچ گونه رنجی نکنم. اما نمی توانم ببینم کودکی گدایی می کند، زنی تنش را می فروشد یا دختری سر چهارراه در هوای سرد شیشه ی ماشین ها را به این امید می شورد تا بلکه شاید پول ناچیزی بدست آورد.
اینگونه می شود که من حالم از خودم بهم می خورد. هرچند انسانی نیستم که در شرایط ایده آل زندگی می کند، ولی خدارو شکر پیش نیامده که بخواهم برای کسب پول دست به هرکاری بزنم و عزت نفسم زیر سوال برود.
می توانستم جای یکی از آنها باشم، مگر خون من از آنها رنگی تر است؟
نمی توانم عدالت خدا را درک کنم و تنها دعا می کنم که هر انسانی روزگار خوشی در این دنیا داشته باشد. خودم را دلداری می دهم که آنها هم خدایی دارند که حواسش هست و به آنها روزی می رساند، پس نباید نگران باشم و دعا کنم روزی برسد که هیچ کس به خاطر تامین هزینه های زندگی اش، تن به هرکاری ندهد.
28 تیر 1401
علی دادخواه