بعضی از روزها اصلا حوصلهی کتاب خواندن ندارم، یعنی وقتی به وضعیت زندگیم فکر میکنم این سوال برایم پیش میآید که مطالعه قراره چه دردی از من دوا کند یا بعد از این که از لحاظ فرهنگی و محتوای خوب غنی شدم، چه اتفاقی قراره برایم بیوفتد یا کدام مشکلم قراره حل بشود در صورتی که من مشتی هستم که نمونهی خروار است، در یک دریایی که همه در حال غرق شدن هستند، تو اگر بلندتر از بقیه هم فریاد بزنی، توفیری نمیکند. و این طور میشود که به مجازی و لذتها و خندههای چند ثانیهای پناه میبرم.
همان طور که گفتم، در این دریای طوفانی که همه در حال دست و پا زدن هستند و هر کس به فکر نجات خود میباشد، نمیتوان از کسی انتظار داشت که گوش شنوایی برای دردهای تو باشد، پس باز هم باید به مجازی پناه برد و خود را سرگرم به ابتذال و شوخیهای جنسی کرد تا متوجه نشویم که درد دارد آرام آرام ریشههای ما را میسوزاند یا خشک میکند.
همانطور که از کودکی این عادت در من نهادینه شده است که بعد از ارتکاب کار اشتباهی، توبیخ میشدم، کتک میخوردم یا سرزنش میشدم، بعد از اینکه بزرگ شدم، آن بخش از وجودم که همیشه آمادهی توهین، تنبیه و سرزنش است، به صورت فعال در من باقی مانده است و حال جای والدین و معلمان را خود من گرفتهام و این من هستم که میبایست بر علیه خود قیام کند. پس وقتی اشتباه میکنم، منتظر این نیستم که خودم را ببخشم، بلکه عذاب وجدان و احساس گناه گلویم را میفشارد تا به من یادآوری کنند که تو هنوز همان کودک آسیبپذیر هستی که تکالیفش را انجام نداده است.
این طور است که وقتی میزان مطالعهام از یک مقدار مشخصی کمتر میشود یا میزان پرسه زنیام در مجازی بیشتر از حد مجاز میشود، دچار عذاب وجدان میشوم و حس دانشآموزی دارم که تکالیفش را انجام نداده و هر آن منتظر است که معلم او را تنبیه کند، حس آن دانشآموزی را دارم که در درسی نمرهی پایینی گرفته و مورد شماتت و سرزنش والدین خود قرار گرفته است.
حال با خود میگویم که تمام عمر تو بر سر همین کتابها رفته است و به هیچ ثمرهای هم نرسیدهای و اکنون که نه درسی است و نه معلمی و نه والدینی، پس از چه چیز میترسی که بر خود واجب کردهای که هر روز ولو پنج دقیقه خود را به مطالعه اختصاص بدهی و از طرفی وقتی به پیرامون خود نگاه میکنم، میبینم مردم بدون کتابها خوشبختتر و راضیتر هستند و هیچ گونه عذاب وجدانی هم ندارند. آنها وقت خود را به کار کردن و کسب تجربهها اختصاص میدهند و هر روز چیزهایی را کسب میکنند که من آن را حتی در خواب شب هم نمیبینم.
پس شاید باید به کتاب و کتابخوانی و همهی کتابخانهها لعنت فرستاد که این گونه عمر انسان را تباه و آدمی را گرفتاری بیماریهای روانی میکنند. اما این سوال پیش میآید که خب، حالا که تمام کتابها را به زباله دان انداختی، بعدش چه، آن مرضی که بیش از سی سال به آن مبتلا هستی را چه کار خواهی کرد؟ آن ذهن بیش فعال را چگونه میخواهی آرام کنی؟ خودت میدانی هر چه قدر هم مجازی تو را به خود مشغول کند اما تو مانند معتادی هستی که فقط به جنس خاصی اعتیاد دارد و بقیهی افیون ها نمیتوانند تو را ارضاء کنند. در جهانی که نمیتوان از درون آن معنایی پیدا کرد چه بهتر که حتی برای لحظهای کوتاه و زودگذر، خود را به یک خواب شیرین سپرد، به جایی رفت که خبری از روزهای تکراری نیست، مشکلات و دردها به آن هیچ راهی ندارند و تو خالی از همه چیز، تنها یک تماشاچی هستی که کلمات در برابر چشمان تو به رقص در میآیند و شکل جدیدی از معنا را به تو ارائه میدهند، کمک میکنند تا به طور موقت، حس پوچی را فراموش کنی.
حال آیا باز هم باید از کتابها دور شد که بعید میدانم که بشود از آنها دل کند حتی به قیمت این که از زندگی هیچ بهرهای نبرد. درست مثل آن معتادانی که تمام هستی خود را پای مواد مخدر میگذارند و تا آخرین نفس به پای آن میمانند و در نهایت در گمنامی و در سکوت، زندگی را بدرود میگویند و باید به آنها آفرین گفت و من تمام قد به احترام آنها میایستم که چنین به آنچه به آن اعتیاد داشته، وفادار ماندهاند.
یک آبان ۱۴۰۴