امروز با اینکه دیر از خواب بیدار شدم، برعکس روزهای دیگه از خودم ناراضی نبودم چون از شب قبل روی کاغذ اولویت کارهامو مشخص کرده بودم و میدونستم بعد اینکه یک لیوان شیر داغ بخورم، اولین کار مطالعه درس تحلیل به مدت یک ساعته و بعدشم باید میرفتم سراغ کار بعدی.
پس روزمو با آرامش بیشتری شروع کردم و همچنین میدونستم کسی بالاسرم نیست که بخواد سرم غر بزنه و بگه این کارو نکردی و چرا تا لنگ ظهر خوابیدی، البته منظورم از کسی، همون منی هست که گاهی در درونم با من حرف می زنه و همش می خواد نصیحتم کنه.
تا ظهر کارا طبق برنامه پیش رفت، بعدش قرار بود برم دفتر کار دوستام تا در مورد پیج اینستاگرام بهشون کمک کنم، دیروز باهام تماس گرفته بودن، با اینکه کلی وقت هم داشتم، اما حوصلم نکشید برم. به دوستم زنگ زدم که بگم دارم میام، ولی بعد مشخص شد هیچ کدوم نمیتونن بیان دفتر و رفتنم به اونجا منتفی شد.
دیدم خواهرم گوشت و سیب زمینی آماده کرده تا شامی کباب درست کنه برای ناهار، اما مشغول شستن ظرف ها بود، با خودم گفتم من که زمان دارم پس تو درست کردن ناهار به خواهرم کمک می کنم.
سیب زمینی ها و پیازهارو رنده کردم، تخم مرغ با ادویه هم زدم و بعد همه رو با هم مخلوط کردم، خواهرم که شستن ظرفارو تموم کرده بود، ماهی تابه رو گذاشت روی اجاق و داخلش روغن ریخت، بعد منم دست به کار شدم و همینطور که داشتم تو دستم شامی ها رو درست میکردم که بزارمشون توی روغن داغ، مشغول صحبت با خواهرم شدم و کلی حرف زدیم.
غذا حاضر شد و سفره پهن کردیم، فکر کنم برای اولین بار بود که از دست پخت خودم اونم تو پختن شامی کباب راضی بودم و طعمش برام خیلی لذیذ شده بود.
بعد ناهار یه چرتی زدم و بعدش فیلم نگاه کردم و کمی هم کتاب خوندم، روز جالبی بود، با اینکه از صبح تا آخر شب پامو از خونه بیرون نذاشته بودم ولی زیاد حوصلم سر نرفت البته امروز هوا طوفانی بود و باد شدیدی بیرون می وزید و از اینکه قرارم با دوستام لغو شد، کمی خوشحال هم بودم، چون دیگه لازم نبود توی هوای سرد اول بهار برم بیرون.
برنامه های فردا رو هم نوشتم ولی بازم فردا قابل پیش بینی نیست.
پ ن : اینو تو بهار نوشته بودم.
30 مرداد 1400
علی دادخواه
