علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یاداشت روزانه | 11 و 12 شهریور 1401 چگونه گذشت




چند روزی است که تقریبا خوب پیش می رود. چند ساعت تمرین و دیدن فیلم های آموزشی. کسی نمی داند دقیقا مشغول به چه کاری هستم. اغلب اوقات از خانه بیرون نمی آیم. دلم می خواد که سری به دوستانم بزنم ولی حس می کنم دیدن آن ها برایم تکراری شده است.

همیشه همان حرف های تکراری. صحبت جدیدی نیست. فقط باید در مورد چیزهایی گفت و گو کنیم که هیچ فایده ای ندارند. پس ترجیح می دهم مدتی نا مشخص از همه دور باشم البته از ارتباط هایی که برایم مفید باشد استقبال خواهم کرد، ولی در شرایط کنونی، مثل گم شده ای در بیابان می باشم که به هیچ کس دسترسی ندارد.

مجبور هستم این وضعیت را تحمل کنم. شاید روز بعد همه چیز تغییر کند و شاید هم نه. چاره ی دیگری ندارم. تا نزدیک صبح خوابم نمی برد. کتاب می خوانم. به نویسنده ها حسودیم می شود. آن لعنتی ها خوب بلدند چطور بنویسند در صورتی که من چند روز است که به مغز کوفتی ام فشار می آورم تا فقط چند خط بنویسم.

ساعت را برای شش و سی دقیقه و شش و چهل و پنج دقیقه صبح تنظیم می کنم تا برای حضور در جلسه آنلاین کتاب خوانی بیدار شوم. وقتی چشم هایم را باز می کنم ساعت از هفت گذشته. با همان حالت خواب آلود، از طریق تلفن همراه وارد کلاس می شوم که تازه شروع شده است. صدا را زیاد می کنم و دوباره دراز می کشم.

همان طور که چشم هایم بسته اند و حالت خواب و بیدار دارم، به حرف های مدرس گوش می دهم. چیزی در مورد پومودورو می گوید، یعنی بیست و پنج دقیقه مطالعه ی مداوم و پنج دقیقه استراحت به شرطی که در این زمان به تلفن و اینترنت سرک نکشیم.

باید به عنوان یکی از تمرین های این دوره، خواندن کتاب کار استدلال را از امروز شروع می کردم ولی بیشتر وقتم را به دیدن فیلم های آموزشی اختصاص دادم. فردا هم معلوم نیست که آیا خواندن این کتاب را شروع می کنم یا نه.

دلم می خواهد شب ها از خانه بیرون بزنم یا حداقل قبل از غروب روی نیمکت پارک بنشینم و از هوای نیمه پاییزی آخر تابستان لذت ببرم، اما این خانه مثل آهن ربا من را به خود چسبانده است. نمی توانم اتاقم را ترک کنم. هیچ کس هم نیست که بگوید بیا برویم دوری در شهر بزنیم. همه انگار سرشان در زندگی خودشان گرم است.

تمام جمعه را در خانه ماندم. حداقل این کار باعث می شود جیبم خالی نشود. وقتی ورودی صفر باشد، باید در خرج کردن محتاط بود. پس ماندن در خانه هم نمی تواند بد باشد، به غیر از غروب که کمی دلتنگ می شوم، اما با کمی تحمل می شود به آن غلبه کرد.





13 شهریور 1401




یادداشت روزانهغروب جمعهکتابخوانی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید