میبینی یونس؟ یک دیدارِ از سرِ هیجان؛ دیداری که فرمانش را از درون شورتهایمان شنیدیم، چقدر به بیراههها میرود؟ گیلاس اول؛ گیلاس دوم؛ گیلاس سوم. درخت گلابی وحشی، با هر مرحلهٔ جدید از مستیاش، لباسی را کم میکند. در آن خانهٔ نیمه تاریک... در آن هجوم هوسهای برآمده از این همه نکبت روزانه... دو اتاق در بسته با افرادی که میشود فهمید، به حتم، به تن آن دیگری آویختهاند... ما که از حدت گرما، یا از آن همه الکلِ گرمِ در خونهایمان، یا بهتر: برای بیقراری هرچه بیشتر هرچه قرار در مخاطبمان، نیمه برهنهایم. هرکس، شریک تنش را برداشته و در اتاقی پنهانست. ما چرا هیچ نمیکنیم؟ هرکدام، انتظار اولین قدم را از دیگری دارد؟
نه یونس؛
نه عزیزتر از جانم.
میخواهم بگویم، یک دیدارِ از سرِ هیجان؛ دیداری که فرمانش را از درون شورتهایمان شنیده بودیم و هرکدام، من میهمانی و او، درخت گلابی وحشی، میزبانی را، به گرمی خیال شبی پذیرفته بودیم، حالا چطور...؟ چطور این همه بی راه رفته است؟
به من چه که شاهزادهٔشان نسلکشی اسرائیل را نادید میگیرد؟ به او چه که شاید، انسانها بتوانند تغییر کنند؟ به او چه که من خودم را میبینم... میبینم که چقدر با گذشته متفاوتم؛ چطور شانزده سال حبس خانهگی، آدم تازهای را نسازد؟ به ما چه که در غزه قحطیست. به ما چه که نشست پهلوی، صدای مخالفی هم داشته یا نه؟ به ما چه که پدرت میگوید، انقلاب فقط انقلاب سرخ و ده سال مانده هنوز؟ به ما چه که شاملو آدم خوبیست یا نه. به من چه که او گلستان دوست ندارد. به او چه که همسایههای احمد محمود، بهترین رمان ایرانیست. به ما چه که بیبیسی اصلاح طلبست یا نه؟ یا لااقل، همین امشب، به من و او چه که پایان آتشبس نزدیکست؟
یونس، ما در خاموشی و خشم نشسته بودیم؛ موسیقی جز آرامی پخش میشد. نور زرد اندکی، از لامپ هود و دو شمع روشن، فضا را به صد دریغ روشن میکرد. او گفت: یک گیلاس دیگر بنوشیم؟ من گفتم: چرا که نه.
در اتاق اول باز شد؛ دختری پیروزمندانه بیرون آمد. نیمچه لبخندی زد و دوید سمت دستشویی. درخت گلابی وحشی نگاهم کرد؛ من نگاهش کردم. لبخند زدیم. نگاهش را دزدید. با پوزخندی گفت: این هم از امشب.
با لبخندی گفتم: همان خری هستی که بودی؛ از این بابت خوشحالم.
و گیلاسهایمان را به هم کوباندیم.