ویرگول
ورودثبت نام
علی‌پَن
علی‌پَنقضا در کمین بود، کار خویش می‌کرد...
علی‌پَن
علی‌پَن
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

یادت هست؟

نشسته بودیم سر میز و تو با هزار چسان‌فسان، از مهمانی دیشبتان می‌گفتی برایم‌. مگر من تمام حواسم به کسشرهایت نبود؟ به وصله‌هایم چرا خرده گرفتی؟ نیش‌خند و تحقیر چرا کردی‌ام؟ می‌گویی شراب‌های دیشب را بابا انداخته بود و از همیشه بهتر. از خیل عظیم مشتاقانت حرف می‌زنی با من. که چقدر در تمام مهمانی، نگاهشان به چهره و سینه و کون تو بوده؛ البته این‌طور نگفتی، گفتی چشم‌ها و اندامم. ولی چرا با غرور این‌ها را می‌گفتی؟ مادرم لب می‌گزد. ویتر کافه برایمان قهوه می‌آورد؛ تنها برای من و تو. تو سیگارت را روشن می‌کنی و قرمزی رژت، می‌چسبد به فنجان سفید و سیگار. تو به دوردست هم نگاه می‌کنی؛ مکث هم می‌کنی؛ نفس بلند بریده بریده هم می‌کشی؛ و من خنده‌ام را قورت می‌دهم. تو وقت تصویر کردن تمام این‌ها، خودت را آن آرتیست از کون فیل افتاده دیدی و دیدی چقدر جایت در فیلم‌های جارموش خالیست. من قهوه‌ام را فوت می‌کنم؛ از تلخی‌اش دهانم را جمع می‌کنم و قورتش می‌دهم؛ یک نفس، تمامش را. و من اسبی را تصویر کردم، که بیشتر از بیست و چهار ساعت است نخوابیده، و برای رسیدن به شب، برای همین لحظه، نخوابیدن پای کسشرهایت، نیاز به زهر قهوه داشته؛ وگرنه که من لیموناد خنک را ترجیح داده‌ام همیشه. به تلفنت جواب می‌دهی؛ به مادرت. می‌گویی کارت در شرکت به درازا کشیده و هنوز آن‌جایی. صاد صلوات‌های مادرم در بلند مدت، ممکن است عصبی‌ام کند؛ هنوز نکرده. حالا تو دقایقی‌ست، به تحلیل دستگاه قضا پرداخته‌ای و البته تنها فحش می‌دهی؛ که این‌ها تمامشان متحجرند و از فلان و فلان چه کم دارند؟ شرف و انسانیت و یک رودهٔ راست هم در شکم ندارند. من سر تکان می‌دهم و صادهای مادرم دارند اثر می‌کنند. می‌پرسی: تو که سنتی نیستی؟

به مادرم نگاه می‌کنم؛ همان لحظه، از دندهٔ چپش، پدرم خلق می‌شود؛ می‌نشیند صندلی رو به روی مادرم.

_من؟ نه بابا؛ اصلا. حق با توست؛ جاکشن همه‌شون.

اگر فرد جدیدی اضافه شود، دور میز صندلی نیست. باید از پیشت بروم. با تو دست می‌دهم؛ می‌گویی از هم‌جواری‌ام لذت برد‌ه‌ای و من را انسانی روشن‌فکر و فهمیده یافته‌ای. من هم، مثل تمام آدم‌های مهمانی، به چشمانت نگاه می‌کنم؛ نه برای زیبایی‌شان. تا در لحظهٔ امن، نگاهم را به آن پایین‌ هم بیندازم. تو آن‌جایی؛ توی کافه. من انقلاب را پایین می‌روم. بابا و مامان و جد و آبادم رفته‌اند. کارگر جنوبی- اسلام‌شهر- کاشان- اصفهان- یاسوج- امارات- عربستان- عمان- دریای زیاد- قطب جنوب. لخت می‌شوم؛ آمادهٔ خوابیدن با پنگوئن‌ها. گوگل‌مپ نشانم نمی‌دهد، پای پیاده، چقدر راه دارم. من اما دیگر کاملا لختم.

یادم هست.

من‌ هم یاردم نیست.

۴
۰
علی‌پَن
علی‌پَن
قضا در کمین بود، کار خویش می‌کرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید