یونس عزیزم، میدانم که حالت خوبست و از همیشه آگاهتری. میخواهم خیلی زود به اصل مطلب برسم. تو میدانی بزرگترین ولع من در این چسبندگی به حیاتم چیست؟ میدانی. بارها گفتهامات و نگفته هم، خیال میکنم تو خودت همیشه، همهچیز را بدانی. بله عزیز دلم، آدمها. نه سنگ و نمایی، نه چشماندازهای چشم فریب و نه حتی، تمام زادههای بر حق مدرنیته؛ من عمیقاً به روابط انسانی محتاجم.
حالا عزیزتر از جانم، فکر میکنی اگر وابستهگی انسانی چون من، به این امر اینگونه باشد و در عین حال، روز به روز امکانش را از دست بدهد، تاب روزها و شبهاش را، چگونه بیاورد؟ خودم هم نمیدانم.
یونس، آدمهای تازه، البته که همیشه من را به وجد میآورند (آن همه داستان و آن همه تجربه)، اما اگر من اینچنین نباشم؟ اگر روز به روز خرفتتر شوم؟
بله رفیق من، درست همینطور فکر میکنم: خرفتی. من آنقدر که نتوانی تصورش کنی، در خرفتی پیش رفتهام.
خودم را در آینه نگاه میکنم. خودم را در آینه نگاه میکنم و آن موجود خرفت هم من را.
دلتنگ کسی نیستم؛ غم گذشته را نمیخورم و وحشتی هم ندارم از آینده.
میخواهم داستانی را شروع کنم، در همانجا که خواستنم شکل میگیرد، خرفتیام پادشاه میشود.
حوصلهام سر رفته یونس. کاش گهگاه، شعری برایم میخواندی هنوز.