اینجا یک جا نیست، اینجا یک شهره با چندین کوچه. هرکدوم از این کوچه ها یک صاحب داره، درسته؛ فقط یکی. مالک این کوچه ها من و دوستانم ایم. اما اینکه چطور شد که مالک این کوچه ها شدیم، دلیلش اینه که ما این کوچه ها رو ساختیم، الان نه، این کوچه ها خیلی وقته محل قدم زدن ما تو تخیلات مون ان.
وارد کوچهای میشم با سایه های فراوان، سایههایی که شاید صاحبی نداشته باشن و فقط سایه باشن. سایه های حک شده. بعضی سایه ها خیلی سنگینن. نمیدونم اسم این کوچه چیه و واقعا کجاست. کوچهی اسرار آمیزیعه، شاید سفر زمان باشه، هرقدمش یه بازهی تاریخیه؛ سنگفرش هاش از جنس خاطرهن و آسمونش روشن. وقتی گم میشم، مث یه پیرمرد آلزایمری میشم که یه راست میره یه جایی که کلی خاطره داره. منم وقتی گم میشم خودمو تو کوچهی خاطراتم پیدا میکنم. بعضی جاهاش زیادی تاریکه، خیلــــی تاریک. همونطور که دارم از ترس میلرزم فریاد میزنم و به آسمون نگاه میکنم؛ دنبال یکی که کمکم کنه، کسی نیست. بغض تیره تر میکنه افکارمو، نمیتونم اثری از آسمون پیدا کنم؛ و از زمین. چارهای نیست، باید تو سیاهی موند. ولی یهویی یه چیزی تو جیبم صدا میده، شایدم رو شونهم فرشتهای میشینه و یه ورد جادویی میخونه: «هعی :)»
پوریا
خببب، من وارد کوچهای میشم که توش خبری از ذهنیت های پوچ نیست. کوچهای که خودم نقشهی ساختشو ریختم. تو این کوچه کسی مانع پیشرفت کسی نمیشه. آسمونش رنگارنگه، خبری از سیاهی توش نیس. ابر هایه آبی خاکستری با ی نم ریزه بارون؛ این کوچه اینقدررر قشنگه که هروقت واردش میشم دل کندن ازش سخته.
من: «دانلود اون کوچه با لینک مستقیم.» ستی: «کاش واقعی بود.»
اولش اینه که یه قدرت خیلی زیادی به دست میارم و معمولا یک شیطان درونم زندگی می کنه. یهو یه نفر پیدا میشه که مشکل درست می کنه و به خودم یا اعضای خانواده م آسیب می رسونه. منم عصبانی میشم، خیلی زیاد. اون وقت انتقامم رو ازش می گیرم و نابودش می کنم. بعد از اینکه از نابود کردن خوشم اومد، کل دنیا رو نابود می کنم. همیشه وقتی فرصت دارم بهش فکر می کنم.
ایلیا
من: «مثل یه بمب آماده ی انفجار، فقط منتظر یه جرقه ای...»
کوچه ای که دوست دارم، واردش که میشی سنگفرش های نامنظم داره دیوارای کاه گلی جوی کوچیکی وسطش داره تیر برق چوبی که تا آسمون رفته نمیشه نوکش رو دید. گربه ای که داره از کنار آروم آروم راه میره و براش هیچی مهم نیست. پیرمردی که نون گرفته و با دوچرخه داره به سمت خونه میره. گل صورتی که از بالای دیوار کاهگلی زده بیرون و پنجره آبی که کنارش گلدونای پتوس داره، یه در قهوه ای پوسیده که درش برای همه بازه.
این کوچه مال خودمه. حتما متوجه علاقه شدیدم به برف شدین. این کوچه یه کوچه ی طولانیه که دو طرفش دیوار هایی با آجر قرمز به سمت بالا رفتن، دیوار هایی با ارتفاع دیوارِ یه کارگاه یا کارخونه. این کوچه تو دورترین و شخصی ترین نقطه ی شهر ذهنمه. کف کوچه پر از برفه و از آسمون هم با یه سرعت ملایم داره برف می باره. یه صندلی وسط کوچه ست که من روش می نشینم و ماگ عزیزم تو دستمه در حالی که پر از کاپوچینوی داغه، کاپوچینویی که هیچوقت تموم نمیشه. باز هم هودی زردم که گرمترین و زمستونی ترین هودی مه رو پوشیدم و روی صندلی به «سکوتِ برف» گوش میدم. خیلی لذت بخشه. درِ خونهم هم همین کناره، یه در فلزی سرد که کافیه بازش کنم تا برگردم پیش افکار آزاردهنده ی همیشگیم، وسط گرما.
علیرضا، خودِ من.
"یه کوچه ی تاریک با دیوارای گلی؛ اونجا تقریبا نمیتونی رو به روت رو ببینی. ترسناکه اما راه برگشتی هم نداری؛ چون از پشت سرت مواد مذاب پیشروی میکنه. پس مجبوری با ترست مقابله کنی و توی تاریکی قدم بزاری. وقتی بری تو دل تاریکی همه چیز برات واضحتر میشه. البته که گهگاهی اونقدر از تاریکی میترسم که سرجام می ایستم و توی مذاب فرو میرم. از درد داد میکشم ولی کسی نیست؛ تنها کسی که اونجا میتونه منو نجات بده، لانه...:). بعدش که نجات پیدا کردم پوستم حسابی سوخته. نتیجه ی اخلاقی: شجاع باش و برای نجات خودت بجنگ."
کوچه ی من یه کوچه ی نوستالژیه...
دیواراش سیمانیه.
خونه ها یکی دو طبقه بیشتر نیست.
در بعضی خونه ها بازه.
صدای پسر بچه های ۱۰،۱۲ ساله که با توپ داغونشون دارن فوتبال بازی می کنن تو کوچه پیچیده.
چند تا دختر کوچولو با روسریایی که محکم گره زدن سمت راست لی لی بازی می کنن.
جلوی یکی از خونه ها فرش پهن شده و چند تا زن با چادر رنگیای تیره دارن سبزی پاک می کنن و از زندگی حرف میزنن.
یه گوشه دو تا دختر نشستن و آروم پچ پچ می کنن و ریز می خندن.
گاهی صدای بوق یه پیکان غراضه که می خواد از بین بچه ها رد بشه گوشو اذیت می کنه.
بوی نون تازه تو هوا پیچیده.
نزدیک غروبه و از مسجد صدای مناجات دم دمای اذان میاد.
کوچه ی من ساده و بی شیله پیله است.بوی زندگی میده.بوی روزایی که آدما بهم نزدیک بودن.بوی صمیمیت از دست رفته...
کوچهی من احساساتیه ، حرف میزنه، میخنده و برام از زندگیش میگه.
هر چیزی که توی کوچهست ، روح و احساس داره.
بنابراین وقتی میرم توش ، جهانی از رنگها و احساسات به روم باز میشه. دیوارای آجریِ خونههای حیاطدار و گیاهان و حیواناتی که توی کوچه ساکنن زندگی رو توی خودشون دارن و همینه که باعث میشه این کوچه جای دلنشینی برام باشه.
کوچه من خیلی صاف و صوفه.
سنگ فرشای نسبتا نو داره. دو طرفش ساختمونای 3 4 طبقه ن. به خاطر همین هر موقعی از روز بیای تو کوچه سایه ست.
همه جاش پر از گل و گیاهه. چند تا درخت با نظم خاصی دو طرف کوچه کاشته شدن. متقارن نیستن ولی مرتبن.
هم به خاطر ساختمونای بلند هم به خاطر گل و گیاها یه باد خنک دلچسبی میاد که آدم کیف میکنه.
بیشتر ساختمونا تو نماهاشون لامپ و چراغ کار گذاشتن. برای همین شبا هم که از اونجا رد میشی روشنه.
این کوچه ایه که هر موقعی بخوای میتونی یه صندلی برداری و بری وسطش بشینی. تو هر حالتی دیدنیه.
یه کوچه ی بی پایانی که توش همیشه شب عه:)
نور ماه یکم اونجا رو روشن کرده. صدای جیرجیرک ها تو گوشم میپیچه.
آرامش عجیبی من رو فرا میگیره...
گربه ای بی صدا از روی دیوار میپره. بوی خاک نم خورده رو احساس میکنم، انگار همین چند ساعت پیش بارون اومده.
برگ های درخت ها بنفش ان.
نسیم ملایم موهام رو به بازی میگیره.
توی تصوراتم غرق میشم و هیچوقت به پایان این کوچه نمیرسم...
کوچه ی من یه کوچه ی خارجیه و پر از اتفاقاتی که بیرون از کشور میفته.
وقتی وارد کوچه می شی اولین چیزی که چشمت رو میگیره،خونه های کاخ ماننده. همون خونه هایی که سیصد سال پیش جزو بهترین خونه ها بودن.خونه هایی که لباس های سفید تنشون کردن و یه تاج هم گذاشتن روی سرشون. توی این خونه ها پر از مهمونی های رقصیه که برای سیصد،دویست سال پیشن.
از این خونه ها که می گذری، به یه خونه ی مدرن و بزرگ با دیوارای کرمی می رسی که همیشه از توش صدای بلند آهنگای خارجی میاد. یه کم که میری جلوتر، می رسی به بن بست پس مجبوری برگردی و دوباره از اون همه شادی لذت ببری.
کیمیا خاتون (برای همیشه)
شاید باورتون نشه
ولی سیاه از خاکستری بهتره
درسته که سیاه نماد غم عه
ولی خاکستری نماد هیچ حسی نیست
بی حسی مطلق
حس نکردن هیچ درد جسمی و روحی
کوچه ی من اینه
کوچه ای که توش هیچی رو حس نمیکنی
بی هدف راه میری
دیواراش رنگ خاکستری دارن
و هیچی به غیر از آسفالتی که داره از اخرای عمرش استفاده میکنه رو زمینش وجود نداره
چراغ هاش روشن خاموش میشن
و صدا های مبهم زیادی وجود دارن
وقتی راه میری پاتو روی زمین میکشی و صدای سابیده شدن کف کفشت به اسفالت رو میشنوی
افراد زیادی اونجان
بهت فوش میدن
تیکه میندازن
مسخرت میکنن
ولی تو هیچی حس نمیکنی پس بی هدف ادامه میدی
وقتی من تو تخیلاتم غرق میشم اینجا جایی عه که خودمو توش پیدا میکنم
جایی که بی توجه به صداهای دیگه ی مغزم فقط بی حسی رو تصور میکنم
حتی نمیدونم دارم به چی فک میکنم
فقط میدونم نمیتونم ازش دست بردارم
از اونجایی که خاکستری نماد بی حسی عه
پس کوچه ی من رنگ خاکستری داره
من زیاد به سفر میرم اما امن ترین جای دنیای ذهنم همیشه این کوچه است.
یه کوچه خاکی با دیوارای گلی نیمه مخروبه دورش. خونههاش متروکه است و کوچه تنگه، اما کنار دیوارا و توی حیاط خونه ها پر از زندگیه: درخت های گل ابریشم و مشعل جنگل چتر سبزشونو پهن کردن روی کوچه و نور تند آفتاب رو تبدیل میکنن به روزنههای نور و سایه های زمردین برگ ها. پیچک ها دیوارها رو گرفتن و موجودات کوچیک و بزرگ زیادی اونجا زندگی میکنن. مارهای عزیزم ، مارمولک ها، سوسک ها، سمورها و...
یه درخت اکالیپتوس پونزده متری ته کوچه است که برگهاش توی باد تکون میخورن و یه دوچرخه به تنهاش تکیه داده شده.
رو زمین کتاب های زیادی به شکلی نامنظم روی هم چیده شدن و دست نوشته ها رو باد پخش کرده.
چند تا کولی کنار یه دیوار دارن آهنگ میخونن و ساز میزنن. کم پیش میاد فقط بهشون گوش بدم، بهشون ملحق میشم و آهنگ های من در آوردی مسخرهام رو میخونم.
شمشیرم، شیشه های زهر و گیاهان خشک شده و چیزهای دیگه رو هم همیشه تو همین کوچه نگه میدارم. گاهی وقتها نیازه که بجنگی، به شیوه خودت.
کوچه ای که سنگ فرشانش را برگ های به رنگ آفتاب پوشانده است، زیبایی مطلقِ شاعرانه ای که در گروی نفس های گرم ، در هوای سرد کوچه است. در پس این کوچه ، قدم های متفاوت بر زمین می نشیند و درختانی که جامه پاییز بر تن کردند برگ می گریند ، هر بادی اندام درختان را به لرزه در میاورد و صدای نسیم ها و باد ها نوای کوک شده ی سازی گوش نواز است که شاخساران را به سان تار ها مینوازد . در یکی از خانه های این کوچه پاییزی ، پیرمردی ست که در خانه ای کوچک ، اشعارش را روانه قلم میکند . اندر این کوچه مردمانی نیک اندیش با صورت هایی که لبخند رویش تثبیت گَشته روییده اند . بر فراز این کوچه کبوتران بال گشوده اند و کودکانِ سرمست با ابر های تخیلشان اشکال مختلفی بر آسمان فکرشان میسازند ، پنجره ها به رنگ امید است و دل ها چون رنگِ سفید پنجره صاف است.
کوچه من کوچه دروغه...
کوچه دروغ...
بااینکه از افسردگیم و اختلال مرزیم و استرس و وسواسم خبر دارم...
با اینکه از تیر کشیدن قلبم و سوزش معدمو و میگرنم و درد جای بخیهام خبر دارم....
اما شعی میکنم حرفایی بزنم که بهم این باور رو بده که سالمم
که تنها نیستم
که خانوادم درکم میکنن
که در برابر دوستام کم نمیارم
که حالم خوبه
که روحم زندس...
توی کوچه خودم همه جا رو رنگ قرمزی احاطه کرده...
رنگ قرمز رو انتخاب کردم چون هنوزم مثل بچگیام عادت دارم کارای خوبمو با رنک سبز علامت بزنم و کارای بدم رو با رنگ قرمز
اسمون ابی درحال ناپدید شدنه و به رنگ قرمز دراومده...
ماشینا قرمزن
ادمای اطرافم خونین
لباس های اویزون شده از پاساژ ها قرمزن
روح ادما قرمزه
طرز فکرام قرمزن
دستام خونی هستن چون به خون روح و جسمم آلوده هستن...
ولی ...
ولی خونی که توی رکهامه هم قرمزه، پس یعنی اونم اشتباهه؟
پا نویس: خودم که خوده این پست، مود ها و وایب ها و ایده هاشو خیلی دوس دارم، شما رو نمیدونم؛ ولی اگه خوشتون اومد این حرکت رو اجرا کنین تا با همین سوال یه چالش درست کنیم، منم از همراهیتون خوشحال میشم و دیدگاه روشنتری به دنیا پیدا می کنم، دنیایی که توش آدم ها وقت می ذارن که به یک سوال جواب بدن، سوالی که باید براش تخیل کنن. دنیایی که آدم ها توش همکاری می کنن.