علیرضادرنشر یاز؛·۲ روز پیشخیره شدن به ستاره ها.رو صندلی جلوی ماشین مچاله شده بودم، و حتی نمیدونم کجا بودم. یه جای خیلی سرد و تاریک، وسط بیابون، توی جاده؛ و یه لحظه از پنجره سه تا ستاره د…
علیرضا·۹ ماه پیشچرا گاهی باید «همه چیز» رو رها کنیم؟چرا نکنیم؟ اگه در عمل «همهچیز»ی وجود داشته باشه، رها نمیشه، مثل بومرنگ وقتی پرتش کنی برمیگرده پیش خودت. و این «همهچیز» که نیاز به رها شدن…
علیرضا·۱ سال پیشناخدا و بطری هایشسرفه کرد. «یکی یه بطری به من بده.» یک سکه نقره ای رنگ به طرف بار پرت شد.
علیرضادرنامـهای به تو که نمیخوانی·۱ سال پیشبهم دروغ بگواین دروغ آخر رو هم بگو، بهم بگو که دروغ نمی گفتی؛ بهم بگو.
علیرضا·۱ سال پیشدرود بر مُحَرَّم (نقدی بر کارناوال ریا)«این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.»
علیرضادرپراکندهجات!·۲ سال پیشکوفتگی روحینوع خاصی از درد رو دارم که در ظاهر شبیه کوفتگی جسمیه، ولی دقیقاً روحیه.
علیرضادرداستانطوری!·۲ سال پیشپیرمرداینطوری نگام نکن! خودت هم مقصر بودی! به هر حال الان از اون زمان شصت و چهار سال می گذره.
علیرضا·۲ سال پیشداستان کوتاه - نانواییدر راه نانوایی ذهنش درگیر شاهنامه بود و اینکه آیا امروز نان گیر می آورد یا نه. به هر حال هرروز که بدون نان برمیگشت کتک مفصلی می خورد.
علیرضا·۲ سال پیشخونه ی سیاه و دریای اشکتو خونه ی سیاه و دلگیرت، یه حوض کوچولو داری با ماهی های قرمز «امید».