پانزده ساله بودم. به رسم هر روز که از مدرسه برمیگشتم، گذرم به فرهنگسرای بهمن افتاد. اول زمستان بود و بعد از امتحان ریاضی پایانترم. آگهی جالب سینما چاپلین توجهم را جلب کرد. تصویر مردی خوشتیپ با چهرهای گرهخورده، کت و شلواری شیک به تن کرده و خیره به چشمانم بود. اما مرد مرموزی که پشت به من ایستاده برای من جذابتر بود. کتی بلند به تن داشت و کلاه کابویی به سر.تفنگش همراهش بود. به چهرهی مرد دقت کردم. زیر سایهی کلاه پنهان بود و از نیمرخ مرموزتر نیز به نظر میرسید. با خود گفتم نباید این فیلم را از دست بدهم. اما تردید داشتم. چون تا آن روز هیچ ارتباط مشخصی با فیلم و سینما نداشتم. نوشتهی درشت تصویر، تردیدم را به یقین بدل کرد: "نمایش و نقد فیلم سینمایی "مردی که لیبرتی والانس را کشت" محصول سینمای امریکا"
بی معطلی وارد سالن شدم و وسط سالن روی صندلی نشستم. پردهی بزرگ و سالن تاریک را میشناختم. فیلم شروع شد. فیلم خارجیِ سیاه و سفید برایم تازه بود. ده دقیقه که گذشت، زیرنویس را فراموش کردم و مبهوت تصاویری شدم که یکی از پس دیگری روی پرده نمایان شد. هیجانزده بودم از این تجربهی بیهمتا. غرق در این عالم تازه و آدمهایش بودم که زمان گذشت و فیلم تمام شد. نه فهمیدم داستان چه بود و نه اینکه دعوا بر سر چه... نفهمیدم استدلالهای آقای منتقد بیانگر این است که شاهد شاهکاری وصفناشدنی بودیم یا فیلمی کممایه و سطحی که فراموش خواهد شد... اصلا نفهمیدم کشمکش قانون و بیقانونی از کجای فیلم درآمد... فقط فهمیدم این مردِ در سایه بود که کار را تمام کرد.
نمیخواهم درباره فیلم صحبت کنم. آن وقتها هیچ چیز از سینما نمیدانستم. فقط خیال کردم دو ساعت در غرب وحشی نفس کشیدم. لحظه به لحظه که پیش میرفتم، بوی باروت را بیشتر حس میکردم. میخواستم بار دیگر آتشسوزی خانهی بزن بهادر فیلم را ببینم و میخکوب شوم. دوباره دوئل کابویها در تاریکی شب را ببینم و لذت ببرم. دوست داشتم دوباره روبهروی پرده بنشینم و اینبار قصه را بهتر بشنوم. جذابیت این فیلم برای من همین بود. اینکه فیلمی دیده بودم و اشتیاق دوباره دیدنش را داشتم.
پس از آن زمستان لحظه به لحظه به جستجوی تجربهای مشابه پرداختم. افتادم به فیلم دیدن و کتاب سینمایی خواندن. فهمیدم آن بلای اول زمستان را چه کسی سرم آورد. نامش جان فورد بود. دربارهاش خواندم و فیلمهایش را دیدم. مشهور بود به کارگردان نامرئی. مردی که بدون خودنمایی و تظاهر، در سایه ایستاده و فیلم میسازد.
از آن روز تا امروز، فیلمهای زیادی دیدم و آدمهای بیشتری را شناختم. فهرست بلندبالای فیلمهای موردعلاقه و فیلمسازان محبوبم هر روز تازهتر شد و بلندبالاتر. اما هرگز آن شیرینی اول زمستان را دوباره تجربه نکردم. لذت تجربهی یک حس ناب در وجود مخاطبی خام. شک ندارم ارادت بی حد و مرز من(که احتمالا تا حدودی بیدلیل است) به فورد، یادگار همان حس ناب است. علاقهای که دلیل منطقی ندارد. راهنمایش حس است. حسی که طعمش در وجودم ماندگار شد و زندگی بدون گشتوگذار در هوای سینما را برایم دشوار کرد. حالا ارتباط مشخصی با فیلم و سینما داشتم. جایی در قلبم ریشه دواند و روزبهروز بزرگتر شد. درست است. مردِ در سایه کار را تمام کرد.