این داستان واقعی و زیبا رو دوستمون جردن زحمتش رو کشیده و در یک رشتوی ۵۳ قسمتی توئیت کرده. من فقط این جا نقلش میکنم که کارش موندگارتر بشه.
امروز میخوام خفن ترین ماجرای فرار از زندان که شنیدم رو براتون بازگو کنم، کمربنداتونو سفت ببندید چون این ماجرا بالا و پایین زیاد داره:
در شهر آئوموری ژاپن هستیم و سال ۱۹۳۶ است. فردی به اسم یُشیه شیراتوری (Yoshie Shiratori) رو تحت شکنجه مجبور به اعتراف به جرمی کرده بودن که میگفت مرتکب نشده بود. قرار بود بعد چند روز اونو به مرگ محکوم کنن، و یُشیه به این فکر کرد که باید از زندان فرار کنه، ولی فرار از این زندان به این آسونی ها نبود.
ولی یُشیه ماه ها رفت و آمد نگهبان ها رو مطالعه کرده بود و میدونست که وقتی شیفتها عوض میشن یه زمان 15 دقیقهای داره، وقتی که اون پونزده دقیقه رسید، یه سیم از تو لباسش در آورد و شروع به باز کردن قفل کرد. ممکنه بگید سیم رو از کجا آورده بود؟ خب معلومه از دور سطلی که برای شستشو و حمام بهشون داده بودن! و بعد چند دقیقه بوم!!! درو باز کرد و چند تا در بعدی که جلوش بودن رو هم همین طور!
وقتی نگهبانا رسیدن به جلوی سلولش با این صحنه مواجه شدن، یُشیه طبق معمول خوابیده بود! ولی اشتباه فکر میکردن اون از قبل فکر اینجا رو کرده بود تا برای خودش زمان بخره و چند تا تکه تخته از زیر تختش کنده بود به مرور و گذاشته بود جای خودش. چندین ساعت بعد بود که تازه فهمیدن یُشیه فرار کرده. ولی این پایان داستان نبود!
سه روز بعد یُشیه رو بخاطر سرقت از یه بیمارستان گرفتن! (بیمارستان آخه لامصب؟! بعدشم سه روز؟ یه ماه صبر میکردی لااقل!). حالا اونو دوباره به زندان برگردوندن و بخاطر اقدام به فرار از زندان یه حبس ابد هم زدن بیخ ریشش!
شش سال گذشت، سال ۱۹۴۲ بود وسطای جنگ جهانی دوم، یُشیه رو به زندان آکیتا (Akita) منتقل کردن که در شهر آکیتا بود. اون جا چون به نگهبانها گفته بودن که سابقهی فرار داره، نگهبانها خیلی بد باهاش برخورد میکردن! علاوه بر کتکهای معمول مجبورش میکردن کارهای سخت (اعمال شاقّه!) بکنه و روی زمین سیمانی بخوابه با این که زمستون بود، و مدتها اونو توی سلول انفرادی نگه داشتن. این سلول انفرادی خیلی خاص بود، بسیار تنگ و با دیوارهایی بسیار بلند و پوشیده از ورقههای مس که طبیعتاً خیلی صاف بود و کسی نمیتونست ازش بره بالا! و تنها راهی که به بیرون داشت، پنجرهی روی سقفش بود که باعث میشد یه نوری به اتاق بتابه، نگهبانها که از سابقه ی یُشیه باخبر بودن و همیشه حتی داخل سلولش بهش دستبند میزدن. بعد از مدتها بالاخره یکی از نگهبانها (کابایاشی،کابایاشی رو یادتون باشه!) دلش به حال یُشیه سوخت و کتکش نمیزد و گاهی حتی چک میکرد ببینه سالمه یا نه.
یه شب بارونی بود که نگهبانا اومدن چک کنن ببینن یُشیه سر جاشه یا نه، و با این صحنه روبرو شدن: یُشیه نبود! چطور؟ یُشیه استاد باز کردن دستبند بود، دستبندشو با سیم باز کرده بود و هر شب مثل تصویر زیر رفته بود بالا از دیوار و دیده بود که بله پنجره محکمه ولی چوب اطرافش پوسیده س!
خلاصه هر شب میرفته بالا و با پنجره ور میرفته تا از جا کنده بشه و بعد میومده پایین و دستبندشو میبسته و این کارو انقد تکرار کرده تا پنجره باز بشه. بعد باز شدن فقط منتظر یه زمان مناسب واسه در رفتن بود، این کار رو تو یه شب بارونی و طوفانی میکنه که کسی صدای پاشو رو پشت بوم نشنوه.
سه ماه از فرارش گذشت و کسی پیداش نکرد! ولی کابایاشی رو یادتونه؟ همونی نگهبانی که دلش به حال یُشیه میسوخت. یه روز کابایاشی تو خونهش بود که صدای در زدن شنید، و جلوی در کسی نبود جز یُشیه! کابایاشی پشماش ریخته بود و یُشیه رو راه داد تو خونه ش و بهش غذا و ... داد. یُشیه به کابایاشی گفت که آقا ببین من با اینکه اصلا جرمی مرتکب نشدم و تو زندانم ولی اصن قبول میکنم که تو زندان بمونم! حتی حاضرم خودمو تحویل قانون بدم! اما از اینکه این همه توسط نگهبانها آزار دیدم شاکی ام! اون میخواست که به همه بفهمونه که سیستم زندانها و سیستم قضایی ژاپن چقد فاسده و بعدش که سیستم رو اصلاح کردن اینم میتونه به صورت قانونی اعتراض کنه و حقش رو و آزادیش رو پس بگیره! (آخ قربون دل صافت برم مرد!)
خلاصه یُشیه سفره ی دلشو برای کابایاشی باز کرد چون فکر میکرد اون تنها آدمی بوده که با اون مثل انسان رفتار میکرده و حس میکرد که کابایاشی به حرفاش گوش میده و باهاش همکاری میکنه و به بدرفتاری هایی که باهاش شده بود شهادت میده و همه چی گل و بلبل تموم میشه!
خلاصه یُشیه اینارو گفت و تا رفت دست به آب (همون دستشویی، موال، توالت، WC، حالا هرچی) کابایاشی نامرد (و دیوث!) زنگ زد به پلیس و داداشیاش اومدن و یُشیه رو گرفتن بردن! و به همین راحتی یُشیه باز به فناک رفت ولی پشت دستش رو داغ کرد که دیگه به هیچ مامور دولتی اعتماد نکنه! قاضی هم سه سال به حبس ابدش اضافه کرد! (چه معنی داره؟ نمیدونم والا!)
بعد یه مدت یُشیه گفت که بابا ما که تا آخر عمر اینجا قراره آب خنک بخوریم حداقل ما رو بفرستید توکیو که گرم تره. این جا کونمون یخ میزنه زمستونا سالار! توکیو جنوبتر بود و گرمتر بود زمستوناش! و از اون جایی که قاضی دوسش داشت چیکار کرد؟ فرستادش شمالیترین زندان ژاپن تا علاوه بر کونش تخماشم یخ بزنه! زندان آباشیری! تو آباشیری هوا به شدت سرد بود! طوری که وقتی زندانیا سوپ میگرفتن به عنوان غذا (بله سوپ غذاس وقتی تو زندان باشی!) غذاشون معمولا یخ میزد، نه اینکه سرد باشه ها قشنگ یخ میبست روش! حالا یُشیه خیلی عصبانی شده بود و شمشیرو از رو بسته بود، گفت دیوسا هر کاری بکنید از زندان فرار میکنم، این دستبند تخمیتونم نبندید بهتره چون به هر حال بازش میکنم!
ولی حالا نگهبانها میدونستن که یُشیه چه مارمولکیه. چون مثل مارمولک از دیوار راست بالا میرفت، قفل ها رو باز میکرد، دستبندشو باز میکرد یا میشکست و... واسه همین یه سلول مخصوص براش در نظر گرفتن! این سلول ستونهای آهنی داشت، پنجرهش فلزی بود و حتی اگه میلههای پنجره رو هم برمیداشت دریچهی پنجره انقد تنگ بود که نمیتونست ازش بیرون بره! علاوه بر اون براش یه دستبند و پابند آهنی مخصوص درست کرده بودن (هرکدوم 12 کیلو بودن!) و سوراخ قفل نداشتن و تنها راه باز کردنشون این بود که دوتا فلزکار (شخصی که سر و کارش با فلز است؟!) هر چند هفته یه بار میومدن تا با ابزار خودشون تو دوساعت بازش کنن! و فقط این مواقع بود که یُشیه میتونست بره حمام. وقتی اولین بار رفت حموم متوجه شد که زخم جای دستبندش کِرم زده! اگه زمستون سرد و سلول غیر قابل نفوذ و دستبندهای آهنی برای از پا انداختن یُشیه کافی نبود، جیرهی غذاییش رو هم نصف کردن تا بیشتر به فاک بره. هر روز غذا رو از زیر در رد میکردن و مجبور بود مثل یه حیوون بخزه و بره هر چیزی که میتونه و نمیتونه رو بخوره. با اون دستای بسته حتی خوابیدن هم سخت شده بود!
خلاصه با تمام این سختی ها یُشیه زمستون رو پشت سر گذاشت، بهار شد و هوا گرم تر شد و یُشیه کمی قویتر شد! یه شب یه نگهبان رفت به یُشیه سر بزنه که صحنهی زیر رو دید! بله و این انگشت فاک یُشیه بود به نگهبانها و کل سیستم قضایی ژاپن! یُشیه باز هم فرار کرده بود!
خیلی زود آلارم ها رو به صدا در آوردن ولی خبری از یُشیه نبود! ولی خب چطور از اون زندان مجهز و سلول مخصوص با پنجره فلزی و دستبند و پابند فلزی سنگین فرار کرده بود؟ نقشه ی یُشیه از شش ماه پیش شروع شده بود! ذره به ذره! هر روز که نگهبانا غذاشو از زیر در هل میدادن تو. با همون دستای بسته، بخشی از سوپش رو نگه میداشت و میپاشید روی فریم فلزی در و همچنین روی دستبند و پابند آهنیش. چرا این کارو میکرد؟ میخواست محلول نمکیای که تو سوپ هست به مرور باعث زنگزدگی و پوسیدگی فریم فلزی و دستبند و پابندش بشه! بعد چند ماه پیچ و مهره ی اول فریم فلزی در اومدن و از اون پیچ به عنوان آچار برای باز کردن سایر پیچ و مهرهها استفاده کرد و بالاخره تونست پنجره ی در و دستبند و پابندش رو باز کنه،
ولی هنوز یه جای کار ایراد داشت: پنجرهی در انقد باریک بود که یُشیه نمیتونست ازش رد بشه. ولی یُشیه یه فکری به سرش زد! اون میتونست هر وقت که خواست مهره ی شونه شو در بیاره (اصطلاح پزشکیش نمیدونم چیه!) خلاصه با این کار موفق میشه خودش رو انقدر کوچیک بکنه که از پنجره رد بشه. بعدشم از یه پنجرهی شکسته تو راهرو به سقف راه پیدا کرد!
حالا یُشیه از سه زندان فرار کرده بود و تنها کسی در تاریخ بود که از زندان آباشیری فرار کرده بود.
با اینکه فرار کرده بود ولی بیرون هم همچین بهشتی نبود، کوههای یخ بندان شمال ژاپن روبه روش بود. نگهبانا کیف میکردن چون میگفتن اگه از سرما هم نمیره (که عملا غیر ممکنه) این کوهها پره خرسه که ترتیبشو میدن!
همه امیدشون رو از دست داده بودن که یُشیه بتونه زنده بمونه! به جز زنش! اون فکر میکرد که حتی اگه زنده مونده باشه هم بعیده بیاد خونه، چون خونهشون تحت نظر بود! (یادتونه که گفته بودم این ماجرا همه وسط جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد دیگه؟) زنش با خودش فکر میکرد که کاش آمریکا جنگ رو ببره و بیاد ژاپنو بگیره! اینجوری دیگه کسی به تخمش هم نخواهد بود که یُشیه زندان بوده قبلا یا فرار کرده و...و حتما میدونید بعدش چی شد دیگه؟ هیروشیما و ناکازاکی! بوم! و بوووم! حالا آمریکا تسلط نسبی روی زندانها داشت و داشت اصلاحاتی صورت میگرفت. ولی آیا یُشیه زنده بود؟!
ازونجایی که این داستان قصد تموم شدن نداره، بله! یُشیه زنده بود! چطور؟یه غار مخروبه پیدا کرده بود و تونسته بود آتیش روشن کنه و برای غذا از حبوبات درختا و گه گداری خرگوش و سنجاب و راکون و اینا شکار میکرد، چه مدت؟ دو سال!!!
بعد یه مدت کل جراتشو جمع کرد و رفت نزدیکترین روستا سرک کشید! شوکه شده بود! خیابونا پر از پوسترها و نوشتههای انگلیسی بود! و دخترای ژاپنی دست در دست با پسرای آمریکایی میچرخیدن! مغز یُشیه اینجوری بود که وات دا فاااااک! یه روزنامه برداشت و خوند و فهمید سر هیروشیما و ناکازاکی چه بلایی اومده!
بعد اینکه فهمید شروع کرد آروم و بیسروصدا سفر کردن به سمت جنوب! تو مسیر که داشت میرفت گشنهش شد و رفت از تو یه باغی چند تا گوجه بچینه بخوره! از شانس یُشیه مدتها بود که یه دزد دیوسی میومد و باغ این باغبون بیچاره رو غارت میکرد.این باغبونه هم تا یُشیه رو دید فک کرد اون دزد دیوس رو پیدا کرده! خلاصه درگیر شدن و طی درگیری و در دفاع از خودش یُشیه با ابزار باغبونی زد و پیرمرد باغبون کشته شد! به همین راحتی سر یه دونه گوجه و یه سوء تفاهم! شانستو یُشیه!!!
خلاصه پلیس دستگیرش کرد و تازه فهمیدن که ای دل غافل اون یُشیه شیراتوری معروف رو گرفتن. حالا که دیگه یه نفر دیگه رو کشته بود به مرگ محکوم شد! و فرستادنش زندان ساپورو! این بار برای اینکه فرار نکنه شش نفر مأمور مسلح رو آورده بودن که بصورت ۲۴ ساعته مراقب یُشیه باشن! سلولش رو هم مجهز تر کرده بودن! به خاطر سابقهش تو زندان قبلی حالا اندازه پنجرهها حتی از سرش هم کوچکتر بود!
حالا یُشیه داشت پیرتر میشد و نگهبانها هم میدیدن که هر روز داره افسردهتر میشه! همش سقفو نگاه میکرد! و همش پتو رو میکشید سرش و میخوابید و حتی به صدا کردن نگهبانها هم خیلی وقتا توجهی نمیکرد! نا امید نا امید شده بود! زمستون هم داشت میومد که ضعیفترش میکرد.
خلاصه یه روز وقتی نگهبانا کلی صداش کردن که بیدار شه و نشد دیگه صبر نگهبانها به سر اومد و در رو باز کردن که یه کتک مفصل بهش بزنن! در رو باز کردن و یُشیه ای در کار نبود! یُشیه باز هم فرار کرده بود!!! ولی چطور؟؟؟ فاکینگ چطور؟؟؟؟ مگه تحت نظارت ۲۴ ساعته ۶ نفر نگهبان مسلح نبود؟ چرا بود! یه نفس عمیق بکشید تا بقیهشو بگم.
یادتونه گفتم یُشیه افسرده شده بود و همش سقفو نگاه میکرد و میخوابید و هر چی صداش میکردن بیدار نمیشد؟ همش بازی بود! و جزوی از نقشهی آقامون یُشیه!!! ( هنوز عاشق هوش و ذکاوت این بشر نشدین؟ من که شدم!)
داستان اینجوریه که یُشیه میدونست که اینا همهی فرار های قبلیش رو بررسی کرده بودن و همهش هم از سقف و اینا بوده پس خیره شدن به سقف باعث میشد نگهبانا فکر کنن که داره باز نقشه ی فرار از سقف رو میچینه! در صورتی که یُشیه فقط میخواست با نگاه کردن به سقف حواس اونها رو به سقف نگه داره و حواسشون رو از زمین پرت کنه! بله زمین! جایی که یُشیه داشت نقشهشو عملی میکرد!
ازونجایی که مدیرای زندان هم فرار های یُشیه رو بررسی کرده بودن همهی حواسشون رو داده بودن به قویتر کردن سقف و بدنه و پنجرههای زندان و به کف و زمین زندان توجه چندانی نداشتن! مدتی طول کشید تا وقتی نگهبانا حواسشون بهش نیست چوبهای کف زمین رو بکنه و آروم آروم شروع به کندن زمین کنه! و معمولا هم میخوابید و دستور و صدا کردن نگهبانها هم به تخمش بود،کسی به این کاراش شک نمیکرد. بیشتر از یه ماه طول کشید تا بالاخره موفق شد سوراخ رو بکنه و باز هم فرار کنه! شت!
فقط یه جاش برام سؤاله که خاک سوراخی که کنده بود رو کجا میریخت؟ نمیدونم! بگذریم! حالا اون چهار بار از چهار زندان مختلف فرار کرده بود!
ولی دیگه یُشیه ۴۰ سالش شده بود و زندگی داشت براش سخت میشد، چون همیشه در حال فرار و ترس بود! یه روز یه گوشه نشسته بود که یه پلیس جوون اومد کنارش نشست و یه سیگاری روشن کرد و چون نمیشناختش شروع کرد باهاش گپ زدن! ولی یه اتفاق عجیب افتاد! پلیس دست کرد تو جیبش و بهش سیگار تعریف کرد! تو اون زمان سیگار مثل الان نبود یه آیتم نسبتا لاکچری بود! و اینکه وقتی غریبه باشی و کسی بهت سیگار تعریف کنه یعنی قلب بسیار مهربونی داره یا ازت خیلی خوشش اومده و خواسته بهت حال بده. خلاصه اینکه آدم حسابت کرده! آدم! چیزی که شخصیت یُشیه فراموشش کرده بود! اونقدر اذیتش کرده بودن و شکنجهش کرده بودن و باهاش مثل حیوون برخورد کرده بودن که یادش رفته بود آدمه، سالها بود که کسی با چنین مهربانی باهاش برخورد نکرده بود! یُشیه اشکش در اومد!
توی همون حالت بازم سفره ی دلش رو برای یه پلیس باز کرد و بهش گفت که اسم و فامیلیش چیه و از چهار تا زندون فرار کرده! ولی دیگه براش مهم نبود که دستگیر بشه! یه سیگار دلشو شکسته بود! میدونید چی شد؟ بله دوباره دستگیر شد! بنظرتون کار پلیسه درست بوده؟ سنگدله یا مهربونه؟!
باز هم رفت تو دادگاه ولی دادگاه این بار آدم تر برخورد کرد باهاش، قبول کرد که کشتن اون کشاورزه بخاطر دفاع از خود بوده، با اینکه ۴ بار از زندان فرار کرده بود حتی یه نگهبان رو هم زخمی نکرده بود یا نکشته بود با اینکه بارها توسط همین نگهبانها شکنجه شده بود!
خلاصه در نهایت رای به اعدامش رو برداشتن و به ۲۰ سال زندان محکومش کردن و قبول کردن که ببرنش تو زندان توکیو که هوا گرم تر بود! بردنش زندان فوچو! و این بار دیگه نگهبانها باهاش مهربون بودن و محترمانه برخورد میکردن!
یُشیه دیگه براش مهم نبود که فرار بکنه! چون سیستم یکم بهتر شده بود و باهاش خوب برخورد میشد. و بعد از اون دیگه خیلی خوب با همه برخورد کرد و هیچ وقت سعی نکرد فرار کنه. و ۱۴ سال بعد عفو خورد (عفو رهبری ) و آزاد شد، حالا یُشیه برای یه بار دیگه بعد از سالها یه مرد آزاد بود!
برگشت به خونه ش ولی همسرش فوت کرده بود ولی دخترش بود! ۱۸ سال با دخترش زندگی کرد و به عنوان یه مرد آزاد فوت کرد!
داستان و عکسها از ویدئویی بود که در انتها لینکش رو میذارم ولی برای نوشتن این متن خیلی زحمت کشیدم! شاید خفن ترین کارم تو توییتر بود، اگه دوست داشتید ریتوییت کنید!
https://www.youtube.com/watch?v=oI8trlbCbU8