
پیش از راننده شدن عاشق ماکسیما بودم. و با خودم میگفتم: سلامتی روزی که ماکسیما بشه ماکسیمن! یعنی ماکسیمایی که مال من باشد! در تیره و طایفه ما که همه پرایدی و کوییکی و پیکانیاند؛ ماکسیما داشتن یعنی تاجگذاری! اما زور واقعیت از رویا بیشتر بود.
اولین خودروی خانواده که بابایم، رحیم خرید پراید بود. البته او پیش از این هم سواره بود و هر روز در کارخانه، لیفتراک میراند. ورود پراید به خانواده ما سه حسن بزرگ داشت:
شوفر شدن من! راننده شدن مادرم و قافیهباز شدن پدرم!
پراید که آمد پدرم، پدر ما را درآورد. انگار استعدادی مغفول در او زنده شد. و آن هم قافیهپردازی بود. او عصرها که از کار به خانه برمیگشت. توی ماشین دست به ابداع بازیهای کلامی میزد و انواع طنز و هزل و هجو را پشت سر هم ردیف میکرد. مثلا میگفت: من بچه اراکم راننده لیفتراکم
راست میگفت، او بچه اراک بود و یک استفاده دیگرش از نام زادگاهش این بود: رحیم اراکیام یه عمره تریاکیام!
البته تریاک را جوانیهایش میکشید ولی مادرم روزی به او گفت: یا تریاک یا من؟ و رحیم بین خانواده و تریاک، تریاک را ترک کرد. پراید پس از قافیهباز کردن پدرم، مادرم را راننده کرد. مامانم گواهینامه گرفت و این در محله سنتی ما حرکتی انقلابی بود. او وقتهایی که ماشین را توی کوچه پارک میکرد و به سمت خانه میآمد جوری قدم برمیداشت انگار اولین رئیسجمهور زن تاریخ است؛ یا انگار یکی از ۱۰۰ زن تاثیرگذار جهان است! البته اگر جهان را فقط محله ما در نظر بگیریم او واقعا یکی از ۱۰ زن برتر تاریخ محله بود چون تحت تاثیر او زنهای دیگر رفتند سمت راندن! دوچرخه، موتور، ماشین! هر کدام از زنان هر وسیلهای که از دستشان برمیآمد میگرفتند تا از قافله زنان سواره کوچه عقب نمانند. مامانم همیشه خودش را "مادر رانندگی زنانه" کوچه مینامد و اولین روز گواهینامه گرفتنش را جشن عمومی محله میشمارد.
او یک کار دیگر هم کرد رانندگی را با قافیهبازی پدرم ترکیب کرد و شعارهای خودش را ساخت. او هم زادگاهش سراب را محور قافیهپردازی کرد: من بچه سرابم شاخ نشو کله خرابم
یا وقتهایی که از آرایشگاه با پراید برمیگشت میگفت: یک راننده سرابیام با موهای خوشگل شرابیام
من هم انگیزه پیدا کردم و رفتم گواهینامه گرفتم. چندباری هم البته در ابتدا کارم شده بود با پراید مالیدن ولی نم نم شروع کردم به بالیدن! پراید تاریخ خانواده و زنان محله ما را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. سالم بود تا اینکه پدرم که شبها میرفت آژانس، چپ کرد و پراید تاریخساز به تاریخ پیوست!
پس از پراید سعادت سواری دادن به ما نصیب یک پژو آردی آخرین مدل شد! یک آردی مدل ۱۳۸۵ با بدنه محکم ولی زنگ زده و موتور پیکان! جادار، نیمهمطمئن، نیمهجان و نه چندان زیبا! بیشتر از هشتاد کیلومتر، سرعت میرفتی هر آن ممکن بود محتویاتش بریزد بیرون! ماشینها با آردی ما به سه دلیل رقابت نمیکردند! دلیل اول: ماشینهایی مثل کوییک که بدنه ضعیفتر داشتند بدنشان میلرزید وقتی هیولای سبز زنگزده ما را میدیدند.
دوم: خودروهایی که برای چهارچرخ ما مثل یک پیرمرد حرمت قائل بودند و او را پیشکسوت جاده و خیابان میشمردند.
سوم: دیگر ماشینها به آن به چشم یک موجود بیچاره مینگریستند و با نگاهشان میگفتند: اینو خدا زده ما دیگه چرا بزنیم!
مادرم آردی را دوست نداشت و آن را بدقلق و مردانه میدانست. و در آرزوی ماشینی زنانه بود که هم تیز و بز باشد و هم وجیهه! اما با آردی راه میآمد. چون از پای پیاده و تاکسی گرفتن بهتر بود. و به ترکی میگفت: آردی یاردی!
یعنی آردی یار است. اما او در رویاهای خود به ماشین دیگری میاندیشید و در خواب و بیداری زمزمه میکرد: فریبای من، تیبای من، زیبای من!
آمدن آردی مصادف شد با پایان خدمت من! حالا من یک جوان از سربازی برگشته دنبال ماجراجوییهای تازهام! هر فرصتی هم گیر بیاورم با آردی به سفر میروم. با دو رفیق علافتر از خودم! این ماشین برای رفقای من برکت دارد.
آنها پشت همین ماشین رانندگی یاد گرفتند و چنان دلبستهاش شدهاند که دیگر هدف اول زندگیشان مهاجرت نیست بلکه خریدن آردیست. آردی خانه سیار ماست از آن به عنوان چادر در سفر استفاده میکنیم و دیگر لازم نیست پول جا و مسافرخانه بدهیم. یک فلاسک آبجوش هم داریم و با آن چایی و نسکافه درست میکنیم و صندلیهای ماشین را مثل کافه میبینیم. تا هر وقت هم دلمان بخواهد مینشینیم و دیگر هزینه کافه گردنمان نمیافتد.
عمیقترین رابطه با آردی را، پدرم برقرار کرد. آمدن این ماشین یعنی کشف استعدادی تازه در وجود رحیم! وقتی ماشین جدید آمد پدرم هم تغییر شغل داده بود و در شرکت تولید شوینده کار میکرد. نم نم در آنجا فرمولها و ترکیبات شیمیایی را یاد گرفت! و پشت آردی را تبدیل کرد به کارگاه و فروشگاه تولید و فروش مواد شوینده! صندلی و صندوق عقب پر از بیستلیتریهای اسید و گلیسرین است و سفید کننده و مایع ظرفشویی به شکل مویرگی توسط آردی در سطح منطقه توزیع میشود. این همکاری هم برای رحیم هم پژو، القاب و افتخارات تازه به ارمغان آورده است. به او میگویند رحیم اسیدباز یا رحیم گلیسرین یا رحیم شیمیدان!
و کارگاه سیار او را ماشین مندلیف نامیدهاند با الهام از جدول مندلیف!
رحیم برای صرفهجویی ماشین را گازسوز کرده به وسیله کپسولی که پنج سال است تاریخ انقضایش گذشته! وقتهایی که رحیم شیمیدان چند کارتن ریکا و وایتکس میفروشد حسابی کیفاش کوک میشود و برای پژوی آردیاش قافیه و لطیفه میسراید:
ماشین مندلیف چه نازه
مثل بوگاتی میگازه
ماشین مندلیف چه نازه
به هیچکسی نمیبازه!
گاهی هم که بذلهگوییاش گل میکند میگوید:
این ماشین نباید توی بارون بره بیرون اگه گفتید چرا؟
بعد خودش جواب میدهد:
چون آردیه خمیر میشه
و قاهقاه میخندد!
عشق رحیم به مندلیف دارد به جنون تبدیل میشود.
عشق رحیم به مندلیف دارد به جنون تبدیل میشود.