احساس میکنم دو سه روز گذشته بیشتر احساسی بودم و فکر و رفتار احساسی داشتم. از اینکه جمله اولم رو با احساس کردن و گاهی وقتها شروع کنم متنفرم اما باید واقعیت رو بپذیرم.
شاید تو بهترین حالت خودم نبودم، شاید خودم فکر کردم که تو بهترین حالت خودم نیستم ... احساس میکنم از مشاهده و استدلال و تفکرات خودم فاصله گرفتم و لازمه که به دنیای خلا و تنهایی خودم دوباره برگردم و کارهایی که لازم هست رو انجام بدم.
چه کارهایی ؟ خودم هم نمیدونم ... کلن روال زندگی من به این شکله که همیشه کاری که دم دستم هست و الان دارم رو انجام میدم سریع و بدون اثرگزاری خیلی زیاد. فقط در همین حد که انجام بدم و برم.
برای همینه که تو هیچ کاری روی یه روتین مشخص نمیتونم برم ?
سوای این موضوع اونجوری که با روانشناسم اخرین جلسه که ماه پیش داشتیم صحبت کردم من بیشتر دلم میخواد شبیه شخصیت خیالی باشم که تو ذهنم دارم ... تا اینکه بخوام خود واقعی واقعیم رو کشف کنم یعنی از اینکه خود واقعیم رو خودمم ببینم فراریم ...
اینکه بقیه ببینن ؟! نه ابدا اهمیتی نداره شایدم بیان این جمله مفهومش این باشه که ناخودآگاه اهمیت داره ولی دست کم سعی میکنم واقعا اهمیتی نداشته باشه برام !
حالا اینکه چرا استرس دارم ... من توی ۲۲ سالگی خودم هستم سال اخر پرستاری شهید بهشتی ام در عین حال که هنوز حس مشخصی نسبت به رشته و کاری که میکنم ندارم ... برای ارشد میخونم یا در واقع بهتره بگم فقط برنامه گرفتم و اصلا نمیخونم ... توی یه درمانگاه نزدیک خونه ام کار میکنم و منتظرم که ۱۹ شهریور برسه و برم کارورزی های ترم آخرم بیمارستان امام حسین ... با وجود تمام اینها همیشه حس بد تلف کردن وقتم رو دارم احساس میکنم توی جای درستم نیستم شاید ولی از طرفی اصلا نمیدونم جای درستم کجاست ... حالا این وسط یه عده ام چشم و امیدشون به اینه که من یه آینده خوبم بسازم . چون متاهلم و توی خونه مستقلی هم زندگی میکنم ?
خیلی طبیعیه که دارم داستان زندگیم رو تعریف میکنم و به این نحو استرسی که دارم تا حد زیادی کاهش پیدا میکنه البته خودمم نمیدونم دلیل این همه استرس چیه شاید ترس از آینده است ولی من میدونم باید از لحظه های حالم نهایت استفاده و لذت رو ببرم.
چرا از تراپی استفاده نمیکنم ؟ من یک سال و نیم تمام داروی روان مصرف میکردم و پیش روانپزشک میرفتم ولی از ۶ ماه گذشته که داروهام تموم شده نه یه دونه قرص خوردم نه پیش روانپزشک رفتم ... کلن احساس میکردم بیشتر حالم رو بدتر میکنه تا بهتر ... از روانشناس هم زیاد استفاده نکردم با وجود اینکه روانشناس دانشگاهمون بود و تراپی پیشش رایگان بود ولی ترجیح دادم خودم برای حال خوب خودم بیشتر تلاش کنم و فقط مواقعی که دیگه واقعا کم میوردم به تراپیست مراجعه میکردم قبول دارم واقعا تو حال ادم موثره ولی همونطور که گفتم یه مقدار از اینکه خود واقعی واقعیم برام نمایان بشه فراریم ( راستی چرا از واژه واقعی دوبار استفاده کردم ؟ منظور خاصی رو میخوام برسونم ؟ تاکید خاصی دارم ؟ یا شاید دارم سر خودم رو شیره میمالم ؟ یا شاید این بعدم هم جزوی از شخصیت واقعیمه و خودم میخوام انکارش کنم )
خیلی فلسفی موشکافی میکنم خودم رو میدونم بی رحمانس اما همیشه برام جذابه ... دست اخر فکر میکنم دوای دردم اینه که هر روز بلاگم رو آپدیت کنم نوشتن راجب داستان های ذهنم و پرداختن بهشون و اینکه ممکنه یه نفر تا چند نفر بخونن و راجبش نظری داشته باشن واقعا حس بهتری بهم میده . ذاتا من از همون بدو یاد گرفتن نوشتن نویسنده بدکی نبودم ?☺️ واقعا سزاوار دادن این قوت قلب به خودم هستم ❤️