چراغ های اتاقم روشن بود، خواستم فقط کمی دراز بکشم، پتو هم روی خودم نکشیدم.
خیلی زود خوابم برد، تا چشم روی هم گذاشتم، رفتم
فقط به یاد دارم که کسی آمد و چراغ هارا خاموش کرد.
طبیعتاً فراموش کردم آلارمی برای بیداری تنظیم کنم، خوابم برد، اطراف ۸ بیدار شدم، خانه آرام بود، اما خودم نه.
قرار بود ساعت ۷ صبح بیرون باشم و تعدادی کار انجام بدهم، بیخیالشان شدم.
کمی رو تخت نشستم و باز دراز کشیدم، دوباره نشستم، اینبار بلند شدم و ایستادم.
تماما احساس کوفتگی میکردم، سر در گریبان داشتم، کمی در خانه قدم زدم، بدون هدف، بدون مقصد.
تنها بودم، هیچکس نبود، رفتم جای دیگری و چشم روی هم گذاشتم ( در ذهنم جنگ جهانی بود) باز خوابم برد.
خواب های ترسناکی دیدم، دخترکی با صورت ترسناک و دستهای سیاه صدایم میکرد اما از من دور میشد.
چشم هایم حتی در خواب هم ضعیف بود، عینکم را نداشتم، برای بهتر دیدنش به سمتش رفتم اما او سریع تر بود.
ناگهان بود که افتادم روی زمین و سر و کله ش بالای سرم پیدا شد و ...
کمی بعد چشم باز کردم، ساعت ۱۰ بود
کمی گوشی را چک کردم و بعد رفتم که دوش بگیرم، زیر دوش به این فکر میکردم که الان میباید پیش فلان مسئول و بهمان رئیس، پیگیر کارهای اداری میشدم، اما الآن...
بیرون آمدم، بی حال و صرفاً به جهت رفع تکلیف سرم را شانه زدم، تلویزیون روشن نمیشد، کمی سوپ گرم کردم و بدون نان خوردم.
سمت کتابخانه ام رفتم، از همه شان حس تنفر داشتم چه رسد که برای خواندن یکی را انتخاب کنم.
بعضی روز ها باید بگذرند درست بشو هم نیست
آمدم روی صندلی پشت میزم نشستم و از اینکه دراین هوای گرم آن بیرون نیستم خوشحال بودم
به همه چیز هایی ک دلم میخواست الان پیشم باشد و نیست فکر میکردم، فقط کولر نزدیکم بود که خاموش بود
فاصله من با برخی چیز ها بر حسب مسافت نبود، بر حسب زمان بود.
صبوری پدر آدم را در میاورد، بی حوصله و بی انگیزه میشوی.
ساعت ۱۳ شده بود، تنفس هایم را عبث میدیدم، روی تخت دراز کشیدم و به امید خوابی ابدی چشم روی هم گذاشتم...
به دنبال سوزاندن هیچ دلی نبودم، شکایت از سوختن دل خودم داشتم.
اما حالا شاکی هم نیستم، بگذار کمی بخوابم رهایم کن دست از دامنم بکش من به مرگ راضی ترم تا هرچیز.