ویرگول
ورودثبت نام
امین
امیناحساس سوختن به تماشا نمی‌شود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم
امین
امین
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

دلم خنک نشد

‌
‌

_ چند سالته؟

چیزی نگفتم تا خودش حساب کنه.

_ الان باید ۲۳ باشی!

سرتکون دادم و تایید کردم

_ ببین خانم، چندتا از تار های ریشش سفید شده.


پدرم بود، چند لحظه به صورتم نگاه کرد و بعد این دیالوگ برقرار شد، میدونست روز بسیار سختی داشتم، حال و روز خسته و خمیده‌م رو دید و انگار اون تار های سفید هم مویدی بود برای هر چه گمان می‌کرد.

هرگز فکر نمی‌کردم زندگی اینقدر دست نیافتنی بشه که به پوچی میل کنه، فکر نمیکردم در برابر آرزو های سطحی ما موانع بزرگی قرار بگیره.

رحم در وجودم رفته رفته آب میشه و من احتمالا تبدیل به تکه سنگی از جنس خون آشام های آدم نمای اطراف خودم می‌شم.

روی سیاه تباهی و ظلم خودش رو در طول عمر من بیدار تر میکنه و حالا من هم جزو افرادی هستم که در منجلاب قرار گرفتم.

شکوه میکنم از جوانی ای که به نوشتن غم نامه هایی در ویرگول گذشت تا بشود نفس کشید

از جوانی که در حسرت ها گذشت، از دعا های که به ثمر نرسید، از شبی که می‌شد به صبح نرسد اما رسید.

از تمام وعده های دروغ...


فکر می کردم مردم مهربانند؛ یا حداقل بهم رحم می کنند، و خدا خواست هربار ثابت کند بیشتر از من می فهمد.

دلم سوخت، هربار که دلم برای خودم و زندگانی ام سوخت هربار که اشک های پر حرارتی از چشم هایم سرازیر شد

در هربار هیچ چیز فراموشم نشد

اگر قدرتی به من رسید قطعا در همین دنیا انتقام می‌گیرم و اگر نرسید در آخرت از کسی عبور نمی‌کنم

و اگر هم آخرتی وجود نداشت؛ هرکس را که ربوبیت زمانه به دستش بود رسوا میکنم.


هرچه کردم شکر آن را روزگار از من گرفت

۳۲
۱۴
امین
امین
احساس سوختن به تماشا نمی‌شود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید