در یکی از معابر فرعی راه میرفتم، هنوز آفتاب غروب نکرده بود و روی زمین نور بی جانی از خورشید میتابید.
زمین آلوده و خاکی بود و هوای شهر پر از دود، انتهای خیابان را دود سفید گرفته بود و وقتی به انتها میرسیدم دود را پشت سر خودم میدیدم.
روز بود اما شبیه روز نبود؛ با عبور از چند خیابان سر گیجه و مقداری گلو درد حس می شد.
جان کندن یک تالاب بزرگ در حال سوختن سایه سنگینی روی شهر انداخته بود...
قبلا روی دوشم بود، الان درست بالای سرم؛ قبلاً یک بار بود که همت میخواست و الان یک تقدیر که صبر.
حوادث چقدر ساده تبدیل به غیر ممکن میشوند، نشدنی هایی که ناممکن میشوند خبر از وقایعی شوم دارند، یا حداقل اگر خوشبینانه حساب کنیم خبر از گره هایی وانشدنی یا سخت واشدنی میدهند.
مثل چتر یک سایه سنگینِ نرفتنی روی یک شهر بزرگ، درست وقتی یکی آن طرف تر دارد جان میکند
و بی اهمیت تر از همه چیز جان کندن یک بی گناه است، همین حوالی...
