بزرگتر شدن معادلات آدمو بهم میزنه، گذشته خودت رو کاملا بی منطق میدونی و از عبورش خوشحال میشی، درحالی که تفکرات همون سالها برات کاملا منطقی و مسجل بوده.
وقتی معادلاتت بهم بخوره(وقتی بزرگ شی) کم حرف تر میشی، دوست نداری چیزی رو از خودت ثبت کنی، میل دیده شدن فروکش میکنه...
کم حرف تر که بشی(وقتی معادلاتت بهم بریزه) برای خودت زندگی میکنی و بی سر و صدا بخودت اجازه اشتباه هم میدی...
رفته رفته میفهمیم ک یک اشتباه لزوما به معنی سقوط و پایان و نابودی نیست، گاهی هم هست...
اینها صرفا آثار بزرگ شدن هست که اجتناب ناپذیره، به وفور اتفاقات و حوادث ریز درشتی در اون تاثیر میزاره.
بزرگواری کامل تره؛ ریشه در نگاه کردن داره، گاهی اشکالی نداره، زمان رو برای خودت نگه دار و تصمیم بگیر، قرار از کف نده، تمام مهربانی در بزرگواری
که تمام مهربانی در بزرگواری یافت میشه، زیبا ترین خشم ها و نگاه های پر از حرف هم، همینجاست...