برای کسانی که زیبایی را فراموش کردهاند؛ بیآنکه بدانند.
از زمانی که یادم میآید، در ذهنم خیلی چیزها زشت بودهاند. زشت نه لزوما به معنای نازیبا، گاهی به معنای قبیح، گاهی به معنای بیادبانه و گاهی هم به معنای ناپسند. نمیدانم این کلمه «زشت» از کجا به ذهنم وارد شده؛ یعنی میدانم ولی خودم را زدهام به آن راه و نادیدهاش میگیرم ولی در ته ذهنم هم به آن تف و لعنت میفرستم.
زشت است. بله، زشت است. گاهی ممکن است یک کاری / حرفی / چیزی زشت، کریه، ناشایست، کثافت و یا حتی قبیح باشد. اما لزوما به این معنا است که نباید انجامش داد؟ نباید به آن فکر کرد؟ نباید بیانش کرد؟ چه کسی این خط و مرز را مشخص میکند؟ این زشتی را، چه کسی مشخص میکند؟ این زشتی را من مشخص میکنم؟ یا خیال میکنم من مشخص کردهام؟ کجای ذهنم این زشتی جای گرفته است؟
البته نباید فراموش کرد که برخی چیزها واقعا زشت هستند. دزدی، قتل، ظلم، کشتار و ستم. اینها جزو مهمترین چیزهایی هستند که احتمالا در همه جا زشت هستند و احتمالا به جز بیماران روانی، کسانی که دوست دارند زشت باشند و یا آنهایی که فکر میکنند این نوع زشتها زیبا هستند، کسی وجود نداشته باشد که آنها را قبول کند.
حالا بیاییم در مورد زیباییهایی (نه لزوما چیزهایی که خوشگل هستند!) که طی سالهای گذشته نمنم برای ما زشت شدهاند حرف بزنیم. آزادی، اعلام نظر، نترسیدن، بوسیدن، عشق، گل دادن، دست یکدیگر را گرفتن، در چشمان عاشقم نگاه کن و بگو دوستت دارم، در مقابل ظلم ایستاده بمان، به دکتر برو و درد ذهنت را درمان کن، از دست انسانهای مسموم فرار کن و بینهایت مورد دیگر که مطمئنم اگر چشم ببندیم میفهمیم چقدر چیزهایی هستند که برای ما زشت شدهاند بیآنکه بفهمیم و بیآنکه یادمان بیاید اینها ممکن است زیبا باشند؛ حتی زمانی زیبا بودهاند.
زشتی، حداقل بر ذهن من یکی، چیره شده است. سالهاست بینهایت زشتی بر ذهنم چیره شده و بدبختانه، بیآنکه بدانم و بخواهم، تلاش کردهام این زشتی را به دیگران هم تحمیل کنم.
دلم میخواهد بلند فریاد بزنم مرا در میان جمعیت ببوس، هیچ زشت نیست، بگذار دستان سپید تو را بگیرم تا آزادانه با هم بدویم. آری، مرا ببوس تا بیش از این زیبایی را فراموش نکردهام. مرا ببوس تا بیش از این زشتیها آزادی مرا نبلعیدهاند. آری، مرا ببوس!
امیررضا فخاریان / شهریور 1401