ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین انصاری
امیرحسین انصارییک سر و هزار سودا، در جستجوی نایافتنی و در انتظار ناشدنی، اینجا یادداشت‌هایی زیرزمینی منتشر می‌شود برای روزی که شاید نویسنده‌اش روی زمین بیاید... https://t.me/BiGaaah
امیرحسین انصاری
امیرحسین انصاری
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

حشره‌ای گرد لامپ

حشره‌ای لرزان و چرخان در اتاق می‌چرخد. از همان‌هایی که شبیه پروانه هستند اما کوچکتر. ‌و وقتی جایی نوری باشد به سمتش میروند. همان‌هایی که ساعت‌های زیادی بی‌حرکت یک‌جا می‌نشینند و انگار یک تکه چوب خشک سیاه یا قهوه‌ای روی دیوار چسبیده است.

این یکی زیادی سرگردان است. هنوز جای خودش را پیدا نکرده. احتمالا او هم غبطه دوستانش را می‌خورد که می‌دانند باید کجا بروند و چه کنند. اما او هنوز در هوا است. طوری پرواز می‌کند انگار دور یک گردبار می‌چرخد. انگار سرش گیج رفته است. از بس چرخیده و جایی پیدا نکرده، یا پیدا کرده و نشسته، اما یا باب میلش نبوده یا با حرکت یک دست یا نوک یک جارو مجبور به جابجایی شده.

جالب است که این حشرات به راحتی از یک جای تاریک مسیرشان را به این اتاق روشن پیدا می‌کنند اما این‌جا نمی‌توانند منبع نور را بیابند. هر کدام یک گوشه‌ای می‌افتند. انگار همه‌شان به همان مقدار نوری که گیرشان آمده راضی هستند و دنبال خورشیدشان نیستند.

تو به‌راستی چقدر بال زدی تا خودت را به اینجا برسانی؟ اگر می‌دانستی حالا چقدر به مقصدت نزدیک هستی گیج و منگ پرواز نمی‌کردی.

اگر می‌دانستی رسیدن به لامپ یعنی جنون، و اگر می‌دانستی گرما و نورش را، و اگر باخبر می‌شدی از سرنوشت هم‌نوعانت، شاید تو هم مثل حشرات به در و دیوارْ چسبیده بیخیال آرمانت می‌شدی.

بگذار برایت بگویم رسیدن به آرمان یعنی چه. البته دقیق‌تر بگویم، بیش از اندازه نزدیک شدن به آن. جایی که میان تو و دورترین و بزرگترین جایی و چیزی که متصورش بودی فقط به‌قدر یک شیشه فاصله وجود دارد. وقتی پیدایش می‌کنی، خوشحالی. دیگر خودت را به این‌طرف و آن‌طرف نمی‌کوبی. بالهایت با هدف حرکت می‌کنند و مستقیم به سوی چیزی می‌روی که همیشه آرزویش را داشتی. هرچه نزدیکتر می‌شوی، دنیای اطرافت ناپدیدتر می‌شود. تا آن‌که شعاع دیدت را جز نور پر نکرده است. این‌جاست که می‌فهمی چقدر نزدیک شده‌ای.

حالا همه‌جا نور است. هر بال رو به جلو شدتش را بیشتر می‌کند. تا جایی که دیگر چیزی برای دیدن و ندیدن نخواهد بود. انگار از ابتدا چشم نداشته و همیشه با کمک بازتاب نور می‌دیدی، حالا با خود نور همراه شده‌ای و نمی‌بینی. از این‌جا به بعد، گرماست.

هر بالی که می‌زنی گرم‌تر می‌شوی. نه آن گرمای درونت که ناشی از فکر وصال است. بلکه گرمای همان نوری است که جرئت کرده‌ای آن‌قدر به آن نزدیک شوی. ابتدا سر و چشمان و بعد بدنت و نهایتا بالهایت گرم می‌شوند. گرم گرم. سوزان. اما دیگر اختیاری نداری. پرواز می‌کنی و می‌روی. منتظر لحظه باشکوهت هستی. وصال، فنا.

چند لحظه بعد… تق. سرت گیج می‌رود. ضربه اول از همه کاری‌تر می‌افتد. چند لحظه طول می‌کشد تا از رویا بیدار شوی و اطرافت را ببینی. دور خودت می‌چرخی. هنوز حواست سر جا نیست. کم کم دوباره همان گرما را حس می‌کنی. و چشمانت دوباره می‌بینند. می‌فهمی که نرسیده‌ای. مانعی بوده است. دستی نامرئی پَسَت زده. دوباره به سمتش پرواز می‌کنی. تق. این بار زودتر به خودت می‌آیی. از روی علاقه و جانبازی یا شاید عادت و لجبازی، دوباره می‌روی. تق. هر دفعه ضربه ضعیف‌تر میشود. چون سرعت حرکتت به سمت نور کمتر شده. همان قانون کنش و واکنش. واکنش قلب شکسته‌ات هربار بیشتر است، اما کنش بال‌های سوخته‌ات کمتر. و دنیای مادی، فقط بال‌هایت را می‌بیند و نه دلت را. تق. تق. تق. تق…

پروانه‌وار می‌چرخی و می‌چرخی. اما مثل پروانه نمی‌سوزی، که مثل شمع ذره ذره آب می‌شوی. پروانه شمع را دید، چرخید و بعد سوخت و فنا شد. تو لامپ را می‌بینی، می‌چرخی، می‌روی اما نمی‌سوزی. هر بار زخمی‌تر. گرما یک‌جا در آغوشت نمی‌گیرد، هر بار با لحظه‌ای برخورد، کمی می‌سوزاند و پَسَت می‌زند. و تو که یک‌بار برخوردی، دیگر راهی جز برخوردهای بعدی نداری. آن‌قدر خودت را به شیشه گرم نورانی می‌کوبی تا خشک شوی و از هر جان تهی.

آری حشره. تو پروانه نیستی، و در اتاق هم شمعی نیست. و این سرنوشتت بود که برایت باز گفتم. حالا انتخاب با توست. در کنج تاریک می‌خزی؟ یا به دیوار و سقف سفید می‌چسبی؟ یا می‌روی جایی که سرهای بریده بی‌جرم و جنایت را ببینی؟

شمعپروانهحشرهلامپ
۲
۱
امیرحسین انصاری
امیرحسین انصاری
یک سر و هزار سودا، در جستجوی نایافتنی و در انتظار ناشدنی، اینجا یادداشت‌هایی زیرزمینی منتشر می‌شود برای روزی که شاید نویسنده‌اش روی زمین بیاید... https://t.me/BiGaaah
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید