ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان"می‌اندیشم، پس گم می‌شوم؛ در بی‌کرانگیِ بودن و نبودن"
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

سکوتی در گوش زمان

در گذرِ زمان، نه به‌سانِ رود،

که چون سایه‌ای لغزان، بر دیوارِ خاطره گذشتم

نه ردّی از من ماند

و نه صدایی که دلی را بلرزاند؛

هر آنچه بود، در سکوتی خاکستری

چون نَفَسی بی‌مقصود، ناپدید شد

نه اندوه ماند،

نه شادی،

نه آن تپش‌های کوتاهِ بی‌دلیل،

که نام‌شان را زندگی نهاده بودم

من، آوازی خاموش بودم

در گوشِ هستی،

که حتی باد هم از یادش بُرد

جوانی‌ام، رؤیایی در رؤیا بود،

نه آغازی داشت، نه پایانی؛

فقط لحظه‌ای برق زد

و بعد، در پسِ پلکِ زمان خاموش شد

اکنون که بر صخره‌ی سرخوردگی نشسته‌ام،

می‌دانم:

زمین، تنها سرد نیست،

بلکه خیلی وقت است بی‌پرسش هم شده

و من،

نه از سر افسوس،

بلکه با طمأنینه‌ای که از هزار شک زاده شده،

می‌پذیرم که

هر آنچه گذشت،

تنها فرصتی برای اندیشیدن بود،

نه زیستن...

صاد سین

وجودهستیفلسفه
۳
۰
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان
"می‌اندیشم، پس گم می‌شوم؛ در بی‌کرانگیِ بودن و نبودن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید