حکیمی نزد پادشاه رفت و اسب آبنوسی را برای او هدیه برد. او به پادشاه گفت خاصیت این اسب این است که در یک چشم به هم زدن، با او به هرکجای جهان که بخواهید، میتوانید سفر کنید. پسر پادشاه سوار بر اسب شد و به شهری رفت، در آنجا با دختر سلطان آن شهر روبهرو شد و به او دل بست و خواست با او ازدواج کند. طولانی شدن سفر او باعث اسارت حکیم توسط پادشاه شد، اما وقتی پسر پادشاه با دختر سلطان بازگشت، مرد حکیم آزاد شد اما کینة آنها را به دل گرفت. برای همین دختر سلطان را طی نقشهای با اسب آبنوس به شهر دیگری برد که سلطان آن شهر درصدد برآمد با دختر ازدواج کند. بعد از مدتی پسر پادشاه از ماجرا آگاه شد و پس از نجات دختر با او ازدواج کرد.
(این حکایت بالا خلاصه بود و اگر ادامش رو میخواهید کامنت کنید)