ویرگول
ورودثبت نام
جوک و قصه
جوک و قصه
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

حکایت اسب ابنوس

حکیمی نزد پادشاه رفت و اسب آبنوسی را برای او هدیه برد. او به پادشاه گفت خاصیت این اسب این است که در یک چشم به هم زدن، با او به هرکجای جهان که بخواهید، می‌توانید سفر کنید. پسر پادشاه سوار بر اسب شد و به شهری رفت، در آنجا با دختر سلطان آن شهر روبه‌رو شد و به او دل بست و خواست با او ازدواج کند. طولانی شدن سفر او باعث اسارت حکیم توسط پادشاه شد، اما وقتی پسر پادشاه با دختر سلطان بازگشت، مرد حکیم آزاد شد اما کینة آنها را به دل گرفت. برای همین دختر سلطان را طی نقشه‌ای با اسب آبنوس به شهر دیگری برد که سلطان آن شهر درصدد برآمد با دختر ازدواج کند. بعد از مدتی پسر پادشاه از ماجرا آگاه شد و پس از نجات دختر با او ازدواج کرد.



اگر داستان کامل رو میخواهید کامنت کنید تا کاملش رو بنویسم

(این حکایت بالا خلاصه بود و اگر ادامش رو میخواهید کامنت کنید)

حکایتاسبابنوس
تو این کانال از جوک و قصه فعالیت میشه لطفا دنبال کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید