بالاخره بیدار شدم. هشت و نیم بود. به مادر گفته بودم هیئت نمیروم ولی باز مرا بیدار کرده بود که پاشو برو هیئت.
- مامان جان! من ساعت چهار و نیم بلیط دارم.
- اووووووو! کو تا چهار و نیم. پاشو مامان جان! امام حسین هم راضی نیست روزی که میتونی براش کاری انجام بدی تنبلی کنی.
- باید استراحت کنم مامان! برم اونجا بعد از ظهر میوفتم به اتوبوسم نمیرسم ها!
- دیگه لج نکن دیگه! حالا که بیدار شدی. زود باش چای بخور صبحونهتم ساندویچ کردم تو راه بخوری.
وقتی مامانم چیزی بگه آسمون به زمین بیاد زمین به آسمون بره همونی میشه که مادر میخواد. راه افتادم سمت هیئت.
- سلام آقا!
- سلام علیکم جناب خوابالو! هیچ میدونی سه بار به گوشیت زنگ زدم؟
- من که گفته بودم فردا نمیام.
- گفته باشی!!! منم که نگفتم باشه.
- خیلی خب! اینا رو ولش. روز عاشورا، با این لباس نوکری، در خونهی امام حسین(ع) زشته بحث کنیم. هر چی شما میگی درسته!
- موتورت بنزین داره؟!
- موتور ندارم. با بابام اومدم
- موتور برقو میگم احمق. موندم کی تو رو شریف راه داده؟!
- همونی که تو رو مسئول این هیئت کرده...
- این چه طرزه حرف زدنه؟!
- من اومدم اینجا نوکری امام حسین(ع)، نه نوکری شما! موتور اگه بنزین نمیداشت دیروز خاموش میشد.
- برو یه چک بکن.
🙄😮💨
- چشم!
- چهار تا باطری هم برا هیئت بگیر.
- برا هیئت؟ یا برای شما؟
- معلومه که برا هیئت. یعنی چی برا من؟؟؟
- هیچی دیگه! وقتی باطری اضافه میاد خودتون استفاده میکنین میشه باطری برای شما! ولی وقتی تو هیئت مصرف بشه میشه برا هیئت.
- این چه حرفیه امیر؟! تو کی دیدی من باطریای هیئتو برا خودم بردارم؟!
- بعد از مراسم عاشورای پارسال! یادمه گفتین باطری ساعت خونه هم جور شد😁
- چه چش سفیدی تو بشر!
- شماهایین که وجهی امام حسین(ع) رو خراب میکنین. برا خودتون کار میکنین اسم امام حسین(ع) روش میذارین.
- امیر خفه شو تا نخوابوندم زیر دهنت! من غلام امام حسینم هستم!!!
- منتها از اون غلامای دزدش...
اینجا بود که داییم مکالمهی ما را قطع کرد.
- یالا امیر! کلی کار داریم. تو اینجا واستادی کل کل میکنی؟!
- چشم دایی جان! فقط میدونین این تعداد بالای رئیسا (که تعدادشون از افرادی که میان هیئت بیشتره) آدمو گیج میکنه به حرف کدوم کنه...
- تو فقط گوش به حرف من و محسن باش.
- خب آخه حتی شما هم نظراتون با هم فرق داره... شماره رو آره محسن آقا رو فک نکنم...
- بیا بیا! باید بری اون باند طرف خانوما رو بیاری بزاری رو گاری! بعدم گاری رو ببر تو مسیر مثل دیروز شلوغ کاری درست نشه.
- چشم دایی جان! باطری چی؟ بگیرم؟!
- آخ گفتی! هم باطری هم بنزین میخوایم.
- چشم!
کلید ماشین رو گرفتم و راه افتادم. یه بیست لیتری که توش خیارشور داشته بود رو دادن که برم برم بنزین کنم. یه آب کشیدم و راه افتادم. بنزین و باطری رو با پول خودم گرفتم و برگشتم هیئت. باطری رو گذاشتم تو جیبم بنزینم کلشو خالی کردم توی موتور😁.
- امیر! باطری گرفتی؟!
- نه! یادم رفت.
- اگه وسط راه بمونیم بیباطری تقصیر توئه ها!
- من قول میدم بیباطری نمونین.
گاریا رو آماده کردم و بعدش گوشیمو چک کردم. سحر پیام داده بود. جواب پیاماشو دادم. دیدم پنج دیقه پیش آنلاین بوده. زنگش زدم.
خلاصهی گفتگومون: (بخشای مهمشو نوشتم:) )
- امیر!
- جان امیر؟
- میشه نیای؟!
برای یه لحظه دنیا رو سرم خراب شده بود. کل این دو روز خیالشو کرده بودم.
- چرا؟!
- هر چی فکر کردم دیدم هیچ راهی نیست بتونیم همو ببینیم
این حرفش تیر خلاص بود. بعد از یکم خودخوری و چند قطره اشک... میدونستم حق داره ولی...
- باشه! ( امیر! الان میگی باشه! ولی واقعا که قرار نیست نری. شده میرم و فقط از دور میبینمش🙃 همینم برا من کافیه!) حتما کلی سرش فک کردی که به این نتیجه رسیدی
بعد از این که گفتگومون تموم شد داشتم به این فکر میکردم که چجوری ازش بپرسم کلاساش ساعتاش چجوریه که شک نکنه قراره برم ببینمش... دلم نمیومد بهش نگم!
بالاخره خودش پیام داد و گفت میشه! راه حل پیدا کردم و این عین برف شادی تولد روی سرم بود. خیلی ذوق کرده بودن (به قول سحر انگار به خر تیتاپ دادن) کل مسیر هم صدای باند هیئت در فاصلهی نیم متری گوشم و تمام بلند باعث شده بود گوشهام فقط سوت بکشن و با شنیدن این حرف صدای ویسای سحر تو گوشم پیچید:)
اینقدر ذوق داشتم که نگو که یهو مسحن آقا پرید وسط ذوقم و گفت:" پاشو برو رو آسانسور غذاها رو بالا میداده باش!"
رفتم رو بالابر و غذا بالا میدادم. یهو داییم از راه رسید.
- امیر! تو رو بالابر چی میکنی؟! مگه نگفتی ساعت ۴ بلیط داری؟!
- آره دایی! محسن آقاتون امر فرمودن.
- پاشو برو اگه دیرت میشه! من میام جات!
- نه هنو یازده خیلی وقت مونده. نگران نباشین! این غذاها که تموم شد میرم.
- باشه! حواست باشه دیرت نشه.
غذاها رو که بالا دادیم از همه خداحافظی کردم که برم.
- مرسی! دستت درد نکنه. خسته نباشی!
اینا رو دایی جان بهم گفت.
- چی؟! میخوای بری؟! چی میشد فردا بری؟! حتما باید امروز بری؟! من که میدونم از دستی امروز بلیط گرفتی ما رو بپیچونی.
- آره! آخه نمیدونی پیچوندن تو و این که ببینم مث خر تو گل موندی چه کیفی میده!
فک کنم حدس زده باشین گفتگوی بالا رو با کی داشتم. سوار ماشین شدم و رفتم خونه. ناهارمو که داییم بهم داده بود خوردمو کیفمو آماده کردم. بعدشم رفتم حموم و آمادهی سفر شدم. ساعت چهار وسایل رو توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم. رفتیم جای خونهی آقاجان. زندایی (زن اون دایی دیگهم! نه این دایی ای که توی هیئت بود) هم قرار بود با من بیاد دوتایی بریم. وسایلمو گذاشتم توی ماشین داییم (بازم اون دایی دیگهم) و رفتیم سمت ترمینال. سوار اتوبوس که شدیم با خودم گفتم چرا کوله سنگینه. جیباشو که چک کردم دیدم لپتاپمم این توئه. لپتاپو دادم دایی که برسونه خونه و خودم راه افتادم. یعنی اتوبوس راه افتاد.😂

بیست دیقه به پنج بود که اتوبوس راه افتاد. وسطای راه زنداییم ساندویچای مرغی که مامانش درست کرده بود رو در آورد یکیشو به من داد و یکیشو خودش برداشت. گفتم:" منم مامانم فلافل بسته برام! من که سیر شدم. یکی دو ساعت دیگه که گرسنه تر شدیم میخوریم."
بلیط قطار تهران زاهدان رو هم توی همون اتوبوس خریدم و راهی تهران شدیم.