Vitto Amir
Vitto Amir
خواندن ۱۲ دقیقه·۷ ماه پیش

ماجرای امیر و مصطفی 03/03/13

این داستان قراره یکم طولانی باشه. پس اگه حوصله نداری همین الان برو! البته بهت پیشنهاد میکنم تا آخرشو بخونی. پشیمون نمیشی!😉

کشویش را باز کرد. بالاخره بعد از چندین ماه می خواست از آن سیم کارت استفاده کند. تودۀ خاکی که روی سیم کارت سنگینی می کرد را کنار زد. «مطمئنی؟ مطمئنی میخوای ازش استفاده کنی؟» از کارهایش پشیمان بود. اما آیا می توانست با یک عذرخواهی خشک و خالی از دلشان درآورد؟ هر از گاهی سیم کارت را درون موبایل نوکیای دکمه ای می گذاشت و روشن می کرد تا سیم کارت نسوزد. خیلی دلش می خواست که سیم کارت سوخته باشد ولی در اعماق دلش، در آن ژرفای تاریک دلش رضا نمی داد. اگ سیم کارت سوخته بود می توانست به بهانه سوختن سیم کارت و نداشتن شماره هایشان صدقه بدهد و خود را خلاص کند. ولی نسوخته بود. می دانست نمی تواند سر خدا را شیره بمالد. یک بسم ال.. گفت و سیم کارت را درون گوشی گذاشت. دکمۀ پاور را فشرد. انگار جو سنگین اتاق روی گوشی هم تاثیر گذاشته بود. نمی خواست روشن شود. می دانست آینده ای دردناک در راه است. بالاخره روشن شد. طول کشید اما روشن شد. تمام این مدت از استرس ناخن هایش را می جوید.

رمز گوشی را زد و نتش را روشن کرد. دعا دعا می کرد پروکسی وصل نشود. اما انگار خدا همه مقدمات را برای طلب بخشش آماده کرده بود. وارد پیام رسان شد. به قسمت تغییر اکانت رفت. باید شماره موبایل را وارد می کرد. با طمأنینه هر چه تمام تر شماره را وارد کرد. پیامک ورود ارسال شد و... وارد اکانت شد. مرحله اول کار با موفقیت انجام شد. حالا باید منتظر می ماند. به لطف مصطفی که در این راه به او انگیزه می داد توانسته بود تا این مرحله پیش برود. واقعا سخت بود! چه سخت است آدم بودن! مثل آدم زندگی کردن! و مثل آدم احساسات داشتن! مطمئن بود تا یک ساعت دیگر باید جواب پس می داد. پس این یک ساعت نیاز به استراحت ذهنی داشت.

گوشی را قفل کرد و بر روی مبل انداخت. کیف کمری اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. هدفون که روی میز درون هال بود را برداشت و دور گردنش انداخت. مادرش پرسید:« کجا؟»
- میرم یکم هوا بخورم. شاید مصطفی رو هم دیدم.
- خیلی خب! اومدی زنگ نزن میخوایم بخوابیم.
- باشه!

کفش هایش را پوشید. می دانست برای استراحت ذهنی نباید موزیک گوش کند ولی در آن لحظه، در آن مکان، تنها چیزی که او را آرام می کرد موزیک بود. هدفون را روی گوشش کذاشت و موزیک را پلی کرد. «معین زد! یاد دوران گذشته! چه دوران خوشی!...» صدا را بلند کرد و از خانه بیرون آمد. نرم می دوید و فکر می کرد. چه جوابی داشت؟... واقعا برای آن همه چه جوابی داشت؟... مصطفی قول داده بود کمکش کند اما مگر چه کاری از او بر می آمد؟ همۀ کارها بر دوشش سنگینی می کرد.

به یک مسیر مستقیم رسید. برای لحظه ای تمام افکارش را دور ریخت و با تمام وجود دوید. تمام توانش را به کار گرفت. دوید و... دوید و... دوید و وقتی به پارک رسید خود را بر روی چمن ها انداخت. آنقدر نفس نفس می زد که در سینه اش احساس سوزش داشت. خیلی دویده بود. بیش از حد! دکتر گفته بود نباید زیاد بدوی، اما برایش مهم نبود. صدای ضربان قلبش را می شنید. حتی صدا قوی تر از صدای موزیک بود. به درختان بالای سرش خیره شد. همه شان کاج بودند. به کلاغی که روی آن نشسته بود! ناگهان توپی او را به خود آورد. کودکانه هفت هشت ساله که از او می خواستند توپشان را پس بدهد. بلند شد. یک چرخش و توپ را از بالای سرش برای آن ها پاس داد. واقعا چه شد که کارش به اینجا کشید؟ می توانست مانند این کودکان شاد باشد. می توانست یک زندگی عادی داشته باشد. غیر عادی بودن همیشه هم خوب نبود. سه سال از بهترین سال های عمرش را هدر داده بود. هر چه فکر می کرد بیشتر عصبی و دلخور می شد. نگاهی به ساعت کرد. سی و پنج دقیقه از زمانی که از خانه بیرون آمده بود می گذشت. اگر همین مسیر را بر می گشت احتمالا تا سی دقیقه دیگر به خانه می رسید. حالا که نفسی چاق کرده بود دوباره شروع کرد. دویدن و گوش دادن به موزیک همیشه او را آرام می کرد. از کلاس هفتم همین طور بود و بارها و بارها مدیر مدسه موزیک پلیرش را ازش گرفته بود.

به خانه رسید. درست از آنجا تا خانه بیست و هشت دقیقه طول کشیده بود. کلید انداخت و در را باز کرد. به آرامی وارد خانه شد و به اتاقش رفت. هدفون را خاموش کرد و روی میز کامپیوتر گذاشت. کیف را هم آویزان کرد. خودش را روی مبل انداخت و گوشی را برداشت. رمزش را باز کرد و وارد پیام رسان شد.

حدسش درست بود. سه نفر پیام داده بودند. اولی را باز کرد ( از ذکر نام معذورم!):« امیررررر! باورم نمیشه!!! خودتی؟! آره! خود خرتی... میدونی شیش ماهه هیچ خبری ازت نداشتم؟ داشتم از نگرانی میمُردم. معلوم هست کدوم گوری رفته بودی؟ مصطفی هم که گوشی شو خاموش کرده جواب هیچ احدالناسی رو نمیده. تو هم که بدتر از اون. مگه نمیگفتی آبجیتم؟ آدم با آبجیش این کارا رو میکنه؟ منو کشتی از نگرانی. گفتم نکنه دوباره فکر خودکشی به سرت زده؟ نکنه دوباره میخوای خودکشی کنی؟ تازه! یه بارم تا جلوی در خونه تون اومدم جرئت نکردم زنگ بزنم. اگه مامانت برمیداشت چی میگفتم؟ میگفتم خواهرتم؟ ولی خب! خوشحالم که سالمی! لطفا پیاممو دیدی بگو که سالمی. میخوام مطمئن شم خودتی. بعدشم! باید خیلی زور بزنی بتونی از دلم در بیاری!» امیر هم شروع کرد به تایپ کردن:« سلام! خوبی؟ منم دلم برات تنگ شده بود. ببخشید ولی به این شیش ماه نیاز داشتم. باید آدم میشدم. خودت خوب میدونی چطور توی گند و کثافت فرو رفته بودم. باید آدم میشدم و از مصطفی هم خواستم به هیچ کس هیچی در مورد من نگه! تو رو خدا ببخشید! قصد اذیت کردن ندارم! تو دختر خیلی خوبی هستی ولی من لیاقت داشتن خواهری مثل تو رو ندارم. البته بحث لیاقت هم نیست. من به خودم قول دادم بعد از معذرت خواهی از شماها با هیچ دختری چت نکنم. حتی دیگه بیرون هم نمیتونم بیام باهات. میخوام آدم شم و میدونم که اینا لازمه! پس این آخرین پیامیه که از من میگیری! مواظب خودت باش! تو بهترین خواهر دنیا بودی. امیدوارم از این قطع رابطه ناراحت نشی که میدونم میشی. خودت خوب میدونی سرم بره قولم نمیره. خداحافظ و به امید دیدار!» از صفحه چت بیرون آمد و به سراغ بعدی رفت. اول یک سلام نوشته بود و بعد فحش های زیادی که بهتر است نگویم. امیر هم جواب داد:« سلام! میدونم خیلی دلخوری ازم ولی از اونجایی که قلب مهربونتو میشناسم میدونم میبخشی منو. واقعا ببخشید! اون موقع که اون کارا رو میکردم دیوونه شده بودم. میدونم دلتو شکستم ولی واقعا متاسفم! به خودم قول دادم با دختر چت نکنم و این آخرین پیام من به توعه! میدونم این کاری که باهات کردم غیر قابل جبرانه ولی تو ببخش. الان سه تومن میزنم به کارتت هزینۀ اون ساعتی که برات گرفته بودم. و این که... شاید پررویی باشه ولی ساده لوح نباش... حداقل اگر میخوای باشی از فضای مجازی فاصله بگیر... آدمای فضای واقعی قابل اعتماد ترن! حلالم کن!» با تایپ کردن کلمه به کلمه این پیام ها حس می کرد باری که روی دوشش است سبک تر می شود. به سراغ بعدی رفت:« به به! آقا خوشگله! خوش برگشتی! چه خبر آقای پر مشغله؟ اگه توی برنامه تون وقت خالی دارین خوشحال میشم ببینمتون.» در جواب تایپ کرد:« سلام! چطوری؟ آره! تا الان جواب دو نفرشونو دادم. اگه امشب بیای که عالیه!» همان لحظه جواب پیام را دریافت کرد:« حالا که میبینم سرحال اومدی خیلی خوشحالم! فقط دو نفر؟! پس هنوز راه درازی در پیش داری! من که از خدامه امشب ببینمت.»

- آره خب! هنو خیلی مونده. پس امشب بزنگ.
- ساعت؟
- هفت هشت به بعد. هر موقع تونستی.
- هفت و نیم در خونه تونم.
- چی شده آقا مصطفی؟ دچار بیش فعالی شدی؟
- برات خیلی هیجان دارم. این عالیه که دوباره شدی همون امیر قبلی.

یک استیکر خنده و پایان چتشان. از صفحۀ چت مصطفی بیرون آمد. همان دختری که به او فحش داده بود جواب پیامش را داده بود. آن را باز کرد. باز هم فحش های متعدد و:« فک کردی بخاطر پول میخواستمت؟ نه آقا امیر! دیر شده! با این چیزا نمیتونی منو خر کنی. برو به درک! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم. حلال کنمت؟ گیریم حلالت کردم اون دو ماه جهنم زندگیم چی؟ اون دو ماه خون دل خوردنای مامانم؟!» و چندین پیام فحش دیگر. حق هم داشت! طوری که امیر دل او را شکسته بود به هیچ طریق قابل جبران نبود. حال که او را حلال نمی کند چه؟ واقعا نمی دانست. نفسی عمیق کشید و پیام رسان را بست. پول را هم واریز کرد. حداقل تا یک هفته وضعیت همین بود. باید از همه حلالیت می خواست و مطمئن بود خیلی های دیگر حلالش نخواهند کرد. می دانست جهنمش تضمینی است و این او را می ترساند. شاید پسر بدی شده بود ولی هنوز هم به آن اعتقادات گذشته پایبند بود. می دانست جهنم یعنی بدتر از هر وضعیت بدی که تا الان برایش رخ داده بود. از هیچ چیزی حتی مرگ واهمه نداشت ولی از خدا و جهنمش می ترسید. از این که بگویند:« تو خود را شیعه علی می دانستی و این گناهان را کردی. مرگ بر تو باد که زندگی خیلی ها را جهنم کردی!»

در افکار خود بود که صدای برادرش آن را پاره کرد:« امیر! تو هپروت به سر میبری؟ بیا لپتاپو وصل کن به تلویزیون میخوام فیلم نگاه کنم.» جواب داد:« باشه!» از جایش بلند شد. لپتاپ را برداشت و آن را به تلویزیون وصل کرد. هنوز تازه ساعت چهار بود. با برادرش فیلم نگاه می کردند اما تمام این مدت فکرش درگیر آن افکار شوم بود. فیلم که تمام شد دوباره گوشی را برداشت و وارد پیام رسان شد. چندین پیام از آن دختری که بد و بیراه گفته بود. یک پیام از آن دختری که خود ا خواهر امیر می دانست و دو نفر دیگر. پیام های آن دختری که فحش داده بود بقیه هم فحش بود. آن به اصطلاح خواهر امیر هم نوشته بود:« بهترم! دروغ میگی دلت برام تنگ نشده بود. مگه میتونم نبخشمت؟ تو بهترین داداش کل عمرم بودی. تو رو از هر کسی بیشتر دوست دارم. خوبه که آدم شدی. خوشحالم برات. درکت میکنم! ایشالا از این به بعد تو زندگیت موفق باشی! وداع واقعا سخته ولی اینجور که تو گفتی دیدار بعدیمون می افته به قیامت. مواظب خودت باش! دوستت دارم! داداش بزرگه» با خواندن این پیام لبخند بر لبانش نشست. حقیقتا به اینجور پیام ها نیاز داشت تا بهش روحیه بدهد و خوشحال بود که بخشیده شده است. آن دو نفر دیگر هم شکوه و شکایت کرده بودند و امیر برای آنها هم پیام عذر خواهی بلند و بالایی نوشت. [ ببخشید، پیامهایشان موجود نبود. ] تمام آنها و لحظه هایی دل آن ها را شکسته بود به یاد می آورد و این باعث می شد قلبش به درد بیاید. در واقع در گذشته تبدیل شده بود به یک انسان سادیسم بدون احساس! و اکنون خوشحال بود که دوباره می تواند خودش باشد.

ساعت هفت و نیم شده بود. خود را حاضر کرد و از خانه بیرون آمد. مصطفی منتظرش بود. با دیدن امیر برایش بوق زد. امیر هم سوار ماشین شد.

- سلام! خوبی؟
- نه زیاد! تو چی؟
- من که عالیم! بالاخره میخوایم دوتایی بریم بیرون.
- منم خوشحالم!... مصطفی!
- جانم؟
- اونایی که منو نمیبخشن چیکار کنم؟
- نظی ندارم. ولی میتونیم یه کاری کنیم.

در همین حین مصطفی شروع به حرکت کرد.

- چیکار؟
- الان میریم پیش آقای جهانگرد.
- اسفشاد؟
- آره خب! قرار نیست کولت کنم که. ماشینه. خودش میره.
- خیلی خب!

امیر قانع شده بود و در دل خوشحال بود که کسی مثل مصطفی را دارد. اتفاقات داشت تکرار می شد. کلاس هشتم که بودند این امیر بود که مصطفی را نجات داده بود. حالا نوبت مصطفی بود.

- حالا شدن چهارتا!
- دوتای دیگه؟
- آره!
- بخشیدنت؟
- نمیدونم! ولی پیام بهشون دادم.
- عالیه!

مصطفی سیگاری از پاکت بیرون آورد و به امیر تعارف کرد.

- نه دیگه! حالا که دارم همۀ عادتای بدمو میزارم کنار میخوام اینم ترکش کنم.
- عالیه! همیشه به این ارادۀ قویت حسودیم میشه.
- چیزی به نام اراده وجود نداره.
- اوه! یس!
- من فقط به قولایی که میدم پایبندم.

به اسفشاد رسیدند. زنگ در خانۀ آقای جهانگرد را زدند. آقای جهانگرد، شیخ پارسال مدرسه شان، یکی از بهترین رفقای امیر و مصطفی بود. مصطفی عاشق پسر جناب بود. پسر با نمکی بود. مثل همیشه، با استقبال گرم آقای جهانگرد رو به رو شدند. بدون این که مسئله را زیاد شرح دهند از شیخ پرسیدند:« اگه حق الناس به گردنت باشه و هر کاری کنی طرف مقابل نبخشه، هیچ راهی برای بخشش گناهت نیست؟»
- اگه شما رو تو این دنیا نمیبخشه، غفران اون دنیا رو برا خودتون بگیرین.
- یعنی چی؟
- ببینین! مردم طبق شیوۀ بزرگ شدنشون توی این دنیا یا کینه ای بار میان یا بخشنده. حالا گیریم طرف مقابل شما کینه ای باشه. شما باید یه کاریی کنین که چند نفر دیگه برای این بنده خدا خدا بیامرزی بفرستن و برای بخشش گناهان این بنده خدا دعا کنن. همۀ این ثوابا براش ثبت میشه. اون دنیا دیگه کسی از کسی کینه به دل نداره و هر کس به فکر پرونده اعمال خودشه. پس اگه اونجا شما رو ببخشه اون همه ثواب، همه میان توی پرونده ش ولی اگه شما رو نبخشه و نخواین، هیچ کدوم از اون ثوابایی که شما براش تلاش کردین برای اون نوشته نمیشه. مطمئن باشین با این کار شما رو خواهد بخشید.

چه کار سختی! امیر با شنیدن این ها فهمید که کارش خیلی سخت است و یکی دو هفته ای نمی شود آن را جمع کرد. آن شب، امیر مصمم تر برای آدم شدن شد.

لطفا! لطفا هرگز سعی نکنید به سمت و سوی گناه و خلاف شرع بروید. اول از همه زندگی خودتان را نابود می کنید. بعد هم زندگی چندین نفر دیگر را! برگشتن از گناه خیلی سخت است. شاید توبه به چشم بیاید ولی خیلی سخت است. خیلی سخت تر از گناه نکردن!
زندگیتوبهبازگشتدل نوشته
I'll get to my Vitto version one day😉
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید