پس فردای آن روز...
امروز قرار بود به کلاس گیتار برود و این بهترین موقعیت بود. یک ساعت دیگر کلاسش به پایان می رسید. آدس کافه را برایش پیامک کردم و خودم هم حاضر شدم. با ابوالفضل هم تماس گرفتم و هماهنگ کردم. به سمت کافه روانه شدم. ده دقیقه بعد ابوالفضل از راه رسید و دو نفری منتظر نهان بودیم.
- مطمئنی میاد؟!
+ باید بیاد.
- آخه چرا؟!
+ یه عکس نیمه لخت از خودش و غزل دوستش دارم... مجبوره بیاد!
- چیییی؟! تهدیدش کردی؟
+ اونش به تو مربوط نیست...
- خیلی لاشی ای امیر!
+ همینه که هست. نمیخوای پاشو برو به سلامت...
چیزی نگفت و دهانش را بست. خودم میدانستم کارم چقدر کثیف بود و نیازی نبود ابوالفضل بهم گوشزد کند. حالم چندان خوش نبود. در کافه باز شد و آن نهان پنهان آشکار شد... وقتی وارد شد از جایم بلند شدم و با دیدن ما نگاهی به اطراف کرد و به سمتمان آمد. حواسم به ابوالفضل هم بود که غرق نهان شده بود. البته حق داشت. دخترک خیلی زیبا بود... شاید اگر من هم دل میداشتم عاشقش میشدم. سر میز نشست.
* من پولو حساب نمیکنم...
+ آقا ابوالفضلمون از اون بچه پولداراس خودش حساب میکنه...
* خب؟!
+ خب به جمالت!
* تو باید همون عوضی باشی که رفته سراغ عکسام
+ دقیقا!
* و اینم همون دوستت که گفته بودی...
+ آره! ابوالفضل جان بنال...
- س.سل.سلام! اسمم ابوالفضله
* خو اینو که محسن هم گفت...
- محسن؟! اسمش امیره!
* عجب! پس اسمتم فیک بود...
+ انتظار داری هکت کنم بعد بیام اسم و فامیلمم بهت بگم؟!
* مهم نیست. اون عکسو حذفش کن وگرنه میرم سراغ پلیس...
+ فک میکردم خجالتی تر از این حرفا باشی...
* جلو پسرای یه لاقبای پاپتی ای مث تو کم نمیارم... اون عکسووووو حذفش کن
همین لحظه متصدی از پشت دخل بیرون آمد و پرسید چی میل دارید؟ من مثل همیشه قهوه ابوالفضل و نهان شکلات داغ سفارش دادند.
+ بیا!
وارد گالری پوشۀ امن گوشی شدم و جلوی رویش عکس را حذف کردم.
* از کجا بدونم جای دیگه ای نداریش؟!
+ از کجا بدونم نمیری سراغ پلیس؟!... ببین این یه اهرم دوطرفه ست... دیگه سر به سریم!
* سریع تر کارتو بگو... خوش ندارم کسی منو با شماها ببینه...
+ اوه! چه پررو هم تشریف دارین... خلاصه ش اینه که این آقا به شوما دل بسته...
- اهم...
+ خب چیه؟! حقیقتو گفتم... تو که لالمونی گرفتی
* نه!
+ چی نه؟!
* مگه نیومده بود جواب بگیره؟! جواب من نه ست...
+ شنیدی که چی گفت ابوالفضل؟!
- بزار لااقل یکم با هم آشنا شیم...
* نه!
- آخه چرا؟!
* ببین! تو پسر خوبی هستی... از تیپتم بدم نمیاد. منم از اون دخترایی نیستم که سر غرورم به کسی لطمه بزنم ولی... هنوز خیلی زوده. من و تو و این امیر آقا هممون بچه ایم... این حسی که داری هوسی بیش نیست. فراموشش کن.
بعد از یه مکالمه ده دقیقه ای بین نهان و ابوالفضل، خود ابوالفضل هم قانع شد که نیازی به رابطه ندارند. پس این همه تلاشم الکی بود؟! در واقع نه! چون وقتی نهان از کافه بیرون می رفت بهم گفت:" برات دارم!" و این تازه شروع ماجرای من و نهان بود. البته من چندان علاقه ای به ارتباط با یک دختر نداشتم ولی خب نهان جای خواهر نداشتۀ من بود.:)
پ.ن.: نهان! امیدوارم با خوندن اینا ناراحت نشی:)