AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

نهان¹

خب خب خب! سلااااام:) خیلی وقت بود پست مینوشتم ومنتشر نمیکردم... به خاطر مشغله های فکری ای که این اواخر داشتم خیلی بهم ریختم. برا همونم هر چی پست مینوشتم خیلی دپ و ناراحت کننده بود. ولی این پستو دیگه سعی کردم خوب بنویسم تا ارزش انتشار داشته باشه! البته با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من هر پستی از این به بعد نوشتم منتشر میکنم یا خواننده ها خوششون میاد یا نمیاد. بیشتر از این نیست که!
خب این پست امروزم هم قراره برگرده به چند نفری که براشون خیلی ارزش قائل بودم... بابت تاخیرم ببخشید:) :

+ ببین من خیلی فک کردم به ملاکات و سوژه های کمی پیدا کردم. مطمئنی میخوای وارد رابطه شی؟!
- از هیچی مطمئن نیستم. حتی خودم...
+ خیلی خوب حالتو درک میکنم... ولی این خواسته ت خیلی یهویی بود. و این که هیچ وقت فک نمیکردم یکی مثل تو بخواد با دختری در ارتباط باشه
- ببین یکی هست که خودم میشناسمش...
+ زودتر بگو... من توی سوژه هام کلی چرخیدم
- خب منم دیروز دیدمش...
+ کی هست؟!
- مدرسۀ فرزانگان
+ اوه! چیزای خوب خوبم میخوای...
- آره دیگه! باید هم لول خودم باشه:)
+ خودتو خیلی طاقچه بالا گرفتی
- فقد ازش یه عکس دارم.
+ همونم کافیه! فرزانگان دوره اول؟!
- آره!
+ تو تل عکسشو بفرست برام...
- امیر! روت حساب میکنماااا
+ خاطرت جمع! پول کافه رو حساب کنی. هیچی پول ندارم!
- غلط کردی. تو هیچی پول نداشته باشی؟! ولی باشه حساب میکنم.
+ آفرین پسر خوب! عاشق شدن خرج داره.
پا شدم و از کافه بیرون آمدم. این هم از مشتری جدید! هیچ وقت فکر نمی کردم ابوالفضل هم روزی دنبال دختر باشد. گوشی ام را بیرون آوردم و عکس را دانلود کردم. نهان بود. مطمئنم خودش بود. تعریفش را خیلی شنیده بودم. دختری به شدت خودخواه و جزو برترین های کلاس هشتم فرزانگان! پس همسنمان بود. این خودخواه بودنش کار را سخت می کرد اما من امیر بودم، مگر نه؟! پس غیر ممکنی برایم وجود نداشت. به خانه رفتم و به علی زنگ زدم (یکی از راپورت چی هایم). یعنی شمارۀ نتانیاهو را میخواستی میتوانست برایت گیر بیاورد. دربارۀ نهان با او صحبت کردم و گفت تا نیم ساعت دیگر شماره اش را برایم می فرستد. نیم ساعت را کالاف بازی کردم تا این که شماره را فرستاد. به مصطفی پیام دادم: "نگا تو برو سراغ جیمیلش هکش کردی سریال گوشیشو برام بفرست."
- چرا خودت نمیری تو کارش؟!
+ فعلا کار دارم! اگه اکانت کالافی چیزی داشت هم نوش جونت
- قاینیه؟!
+ آره!
- باشه! یه کاریش میکنم

به هر حال بازی کالاف مهم تر از هک کردن جیمیل یک آدم غریبه بود... پس به بازی ادامه دادم. بعد یک ساعت مصطفی پیام داد و سریال را فرستاد. ماشاءالله پسر! کارش درست بود.
- سریال: ***********
IMEI1: ***************
+ دمتم گرم.
- قابلی نداشت...
رفتم روی کار! حالا نوبت من بود. باید گوشی اش را هک می کردم تا عکس و چیز های مختلف دیگر را گیر بیاورم. البته باید بهش پیام می دادم. وارد تلگرام شدم و آیدی اش را زدم.
+ سلام!
خوبی؟

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جواب داد.
- سلام شما؟
+ من محسنم
- خب؟!
+ آره! ببین فعلا واقعا وقت ندارم مخ بزنم...
- چی؟
+ قرار بوده مختو بزنم ولی وقت این کارا رو ندارم.
- مزاحم نشو!

بلاکم کرد. عادی بود. همه بار اول این کار را میکردند و اگر این کار را نمی کرد باید شک میکردم. به سراغ اکانت دومم رفتم و دوباره آیدی اش را زدم.
+ آف نشو! کارت دارم.
- ای بابا! به داداشم میگم ها
+ نداری! تک فرزندی...
- تو از کجا میدونی؟ اصلا کی هستی؟
+ یه دل باخته!
- برو به درک!

و باز هم بلاک. اکانت بعدی:
+ خب ببین اون حرفا دروغ بود. من به هیچ دختری دل نمیبازم!
- چی میخوای؟ چرا بیخیال نمیشی؟
+ اول این عکسو نگا بعد خواستی بلاک کن...
عکس چندان جالبی نبود... البته خوب عادی است آدم بعضی عکس های مسخره و شاید نگران کننده درون گوشی خود داشته باشد. جا خورده بود...
- کی هستی عوضی؟ به خدا اگه ننالی میرم سراغ پلیس... اون عکسو از کجا آوردی؟
+ من یه عوضی ام که به تو مربوط نیست. پلیسم فک نکنم بتونه جلومو بگیره برا دوستات نفرستم. ولی خب اگه دختر خوبی باشی و تا کافه بیای کاریت ندارم!
- فک کردی میتونی از من اخاذی کنی؟ کافه بیام که چی بشه؟
+ آره! و فک میکنم درست فک کردم. دوستم ازت خوشش اومده فقد میخواد بیای کافه ببینتت.
- من با پسرای آشغالی مث تو و دوستات کاری ندارم...
+ ولی من باهات کار دارم. به نظرت غزل عکسو ببینه چی میشه؟!
- غزلو از کجا میشناسی؟!
+ خیلی چیزای دیگه میدونم... و خوبم بلدم با دخترای پردماغی مث تو چطور راه بیام... میای کافه یا نه؟
- خونواده م نمیذارن... به خدا میرم سراغ پلیس
+ ببین لازم نکرده... بری سراغ پلیس هم برا من بد میشه هم خودت... مگه هر روز بعد کلاس گیتار با غزل و فاطمه نمیرین کافه؟! بهشون بگو نمیای و بیا جایی که بهت میگم...
- این چیزا رو از کجا میدونی؟
+ اونش به خودم مربوطه! میای یا نه؟
- امروز؟!
+ نه امروز که زوده! پس فردا بعد کلاست؟!
- خیلی خب! قول دادی هیچ غلطی نکنیاااا وگرنه میرم سراغ پلیس
+ خوبه!

خدا را شکر گوشی اش شیائومی بود و با هک شدن سپر امنیتی گوگل توسط مصطفی کارم راحت بود و اطلاعات زیادی از درون پیام ها و چت هایش بیرون کشیده بودم. این هم از این!

پ.ن.: اینم از پارت اولش! بالاخره نوشتم🙃

کافههکنهانخاطرهماجرا
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید