ویرگول
ورودثبت نام
AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۷ دقیقه·۹ روز پیش

و اما خارج از کشور

واااااااووووو خارج از کشور!!! نه بابا از این خبرا نیست همین افغانستان خودمونو میگم😛
به هر حال اونم خارج از کشوره! واو! مامامیااااا!

خب حقیقتش چیز خاصی نبود. شوهرخالۀ بندۀ حقیر در گذشتۀ چندان دور در دورۀ کامبرین (همین سه سال پیش) تریلی داشت... البته خیلی تریلی هم نه... یه ذره تریلی. منظورم چیه؟! اونش مهم نیست .(معلومه که هست. دو دانگ یا همون دونگ خودمون از تریلی از شوهرخاله م بود ولی از اونجایی که رانندۀ تریلی هم بود همیشه هزینۀ بار بین اونو شریکش نصف نصف بود.) به هر حال پایه یک داشت و جناب رانندۀ تریلی بود. (از اون گنده هاش😯) به من پیشنهاد کرد که برم شاگرد شوفرش شوم... منم که به شدت آدم پول دوست از خدا خواسته پذیرفتم. (آقا بالاغیرتا! اگه کسی برا شاگرد شوفری... و دو روز نشستن توی تریلی اونم زیر کولر گازی... با غذای مفت و یک تومن پول بی زبون بهتون پیشنهاد میداد قبول نمیکردین؟! نگین نه که باور نمیکنم.) هر طور بود شاگرد شوفرش شدم... و به من گفت اول از همه باید گذرنامه تو درست کنی... گفتم که قبلا درست کردم و بعدشم پرسیدم چرا گذرنامه؟ گفت ممکنه بار به افغانستان، پاکستان، تاجیکستان و یا هر جای دیگه بهم بخوره...

از قضا اولین و نخستین سفر ما با این تریلی نازنین افتاد به سمت افغانستان! گفت دو روز کار داریم و به جاش دو تومن پول میده. منم قبول کردم... به هر حال زندگی خرج داره خب!... راهی شدیم... ساعت دوی نصفه شب هم راهی شدیم. نمیدونم چرا اون موقع ولی انگار با تعویق راه افتادیم. شوهرخالۀ گرامی نیز چون بتونه بارو سر وقت تحویل بده قصد جان ما را کرده بود. آخر مرد حسابی کی با تریلی که بیست و سه چهار تن سیمان بارشه صد و چهل تا اونم تو جاده! رسما مرده به حساب می آمدیم🫡. اصلا یه چیزی میگم یه چیز میشنوین. من خودم تا حالا دویست و بیستم با ماشین تو جاده رفتم... ولی بیست تن بار و تریلی اونم صد و چهل تا سرعت یعنی خود خود مرگ... ماشین میتونه اونقد بره ولی تریلی... اگه یه لحظه غفلت کنی کله میکنه... یا هم بری تو شونۀ خاکی در جا قیچی میکنه... خلاصه که غزل خداحافظی رو خونده بودم. بعد از دو ساعت رانندگی کشنده... جلوی یک چایخونه نگه داشت... خدا رو شکر! فک کنم یه سه چهار بار سکتۀ ناقص زدم مخصوصا اونجاهایی که از بین ماشینا لایی کشی میکرد... بابا به خدا تریلیه نه ماشین سواری! پیاده شدیم... سرم داشت گیج می رفت.

- همینجا صبحونه میخوریم.
- صبح زود؟
- زود؟! پسرجان ساعت چهار و نیم صبه... الان باید نماز بخونیم.

همونجا در همون چایخونه نماز خوندیم و یک صبحونۀ عالی هم سرو کردیم. ناگفته نماند که نون پنیر سبزی بود ولی... هیچ وقت فکر نمیکردم نون پنیر سبزی میتوانه به این خوشمزگی باشه. خلاصه فلاکس را چای کردیم و بعد از یه چند کام قلیون (من اهلش نیستم... شوهرخاله م چند بار هم تعارف کرد ولی با کمال قاطعیت گفتم نه!) دوباره سوار تریلی شدیم. این بار به من گفت بشین پشت فرمون... فرمول بزرگ تریلی اصن یه حس و حال دیگه ای داشت. با این که سه سالی بود ماشین سوار میشدم ولی وقتی تریلی سوار شدم فهمیدم چقد مبتدی ام! حقا که گواهینامۀ جدا میخواد... راه افتادم و جناب اجازه نمیداد از صد پایین بیام به محض این که میومدم زیر صد میگفت دِ فشار بده اون گاز لامصبو! خلاصه که با هزاران سلام و صلوات یک ساعت و نیم بکوب رانندگی کردم به نزدیکی تایباد که رسیدیم گفت بزن بغل تا خودم بشینم. منم از این که تونسته بودم از شر این خلاص بشم خوشحال بودم... ولی از طرفی هم میدونستم با رانندگیش مرا دوباره سکته خواهد داد. به تایباد که رسیدیم گفت ممکنه حتی تا شب معطل شیم.

- چرا؟!
- برگ عبور باید بگیرم
- نباید همون قاین میگرفتین؟!
- یادم رفت... در ضمن فضولی نباشه. الانم حواست به تریلی باشه من میرم میام.
- تا شب؟!
- یه ساعت دیگه میام!

منم که از خدا خواسته آنلاین شدم و رفتم سراغ کالاف😎! یک ساعتش شد سه ساعت ولی من اصلا متوجه گذر زمان نشدم. ساعت دوازده ظهر شد که از راه رسید.

- تموم شد؟!
- نه بابا! گفتن ساعت شیش و نیم، هفت شب آماده میشه.
- قراره تا اون موقع چیکار کنیم؟
- فعلا بریم یه ناهاری بخوریم بعدش یه فکری برمیداریم.

یا خدا! ناهار بخوریم؟! مگه دیرش نشده بود؟ به هر حال درب تریلی را چفت و بست کرد و راه افتادیم. جلوی در کبابی ایستادیم... از تعداد مگس های جلوی درش مشخص بود چقدر غذا بهداشتی بود. (تعدادشان از آخرین سرشماری جمعیت ایران بیشتر بود.) ماشالا بهداشتو اصن! به خدا سازمان بهداشت جرئت نمیکنه این دور و بر بیاد. وارد شدیم. داخل هم اصلا یک بوی روغن سوخته ای می آمد که میخواستم همانجا بالا بیاورم. میتوانستی خون باقی ماندۀ مرغ و گاو را روی کاشی های سفید (که از کثیفی سیاه میزد.) ببینی. به والله اینجا کشتارگاه بود یا کبابی؟ هر طور بود خود را به یکی از تخت ها (از این تخت سنتیا) رساندم و نشستم. اینجا دیگر کجا بود... دیگه خلاصه یه پسره اومد که یه لنگی دور گردنش بود. پرسید چی میخوریم و شوهرخالۀ گرام نیز گفت بگو صاب کارت بیاد بگو رضا نفتی اومده. اصلا برگام ریخت! رضا نفتی؟! حالا میفهمم چرا میگن فرهنگ کامیون دارا خیلی با ما فرق داره... انگار برگشته بودم دهه پنجاه شصت... خلاصه پسره رفت و صاب کارش اومد. اونو که نگم دیگه! یه روپوش بسته بود که کاملا سیاه شده بود... مطمئنا از پارسال تا الان بهش آب نرسیده بود. چاقو به دست آمده بود که یک لحظه کپ کردم. شبیه قاتلای روانی تو فیلما بود. ولی صدای گرم و صمیمی ای داشت. حتی دماغشم با همون دستی که چاقو توش بود پاک کرد. بابا به خدا این سطح بالای بهداشت توی دنیا ثبت نشده. باید بیان تو گینس ثبتش کنن. بعد از یه احوال پرسی نیم ساعته یه چیزایی میگفتن که من کلا نمیفهمیدم. شاید به یه زبون دیگه حرف میزدن. به آشپزخونه رفت و بعدشم با کبابا برگشت. انتظار داره من اینا رو بخورم؟! با این ظاهرشون؟ بدون هیچ حرفی شروع کردم به خوردن. این دیگر چه بود؟ در تمام شانزده سال عمرم کباب به این خوشمزگی نخوردم... تا ابد طعمش زیر زبانم مانده بود. فوق العاده بود! آخر چطور ممکنه!؟ یک کبابی با زوار در رفته یه همچین کبابی درست کند؟ به خدا در عقل من نمیگنجد. چرا بدون بهداشت اینقد خوشمزه درست کرده بود؟ من که مات و مبهوت کباب ها شده بودم و نفهمیدم چطور سهم خود و شوهرخاله ام را با هم خورده ام. بعد از تشکر و خداحافظی از آنجا بیرون آمدیم. وقتی به تریلی رسیدم و جناب آن را چک کرد متوجه شد که گازوئیل کم است و آن طرف مرز گران! پس گفت باید به صف گازوئیل برویم... باورتان نمیشود تا ساعت یازده شب معطل شدیم. البته من که تا ده خواب بودم. بعدشم راه افتادیم و دوباره به جاده رسیدیم.

- دیر نشده بود؟ الان با این همه معطلی بدتر نشد؟
- دیر که نه بابا!
- پس چرا اون همه تو جاده گاز میدادین؟
- میخواستم بابت زود رسوندن بار پول بگیرم

عجب! فقد به همین خاطر با جان ما بازی کردی؟ شب را خوابیدم و وقتی چشم باز کردم لب مرز بودیم و شوهرخاله ام گذرنامه را میخواست. تحویل دادم. چک کردند مهری بر رویش زدند و گفتند برو! تریلی راه افتاد. یک کیلومتر بعد دوباره همین روال تکرار شد اما این بار سربازهای افغانی بودند که چک میکردند. لحجۀ تقریبا قاینی داشتند. خیلی سعی داشتن کتابی صحبت کنن ولی حتی کتابی صحبت کردنشان هم بد بود. راه افتادیم... من اکنون در خارج از کشور بودم. من یک آدم آزادم! هیچی ولش کن فقد فاز گرفته ام! یه آب معدنی گرفتیم ولی به نظرتون مارکش چی بود؟! آب! مارکش آب بود. رفتیم و رفتیم تا به هرات رسیدیم. علارغم باورم آنجا چندین پراید دیدم ولی جالب تر از همه تریلی های رنگارنگشان بود. بار را تحویل دادیم. یک اسکانیا آنجا بود که رویش پرچم لگبت(LGBT) داشت. واااای! چه همه تریلی رنگارنگ! آدم دلش شاد میشد. شام نخوردیم و خوابیدیم. صبحم که یک کیک فقد خوردم و دوباره راهی شدیم. این بار یه کله تا خود قاین را رانندگی کرد. ماتحت بنده بی حس شده بود، ماتحت بنده خدا که جای خود دارد.

و این که در آخر فهمیدم که یک کشور چطور ممکن است از ایران عقب مانده تر باشد؟!

و اینم به خاطر شما خانوم یلدای روشن البته اسمتو نمیدونم... شاید یلدا باشی شایدم روشن! چیز جالبی نبود ولی امیدوارم از خوندنش لذت ببری.

خارج کشورافغانستانشاگرد شوفرکبابیسفر
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید