فصل اول: جنجال_ پارت دوم: دورِ آخر_ سال 2307 میلادی:
- آماده اید؟!
- من آماده ام!
- شوا؟!
- آره!
در زدیم و اجازۀ ورود خواستیم.
- خوش اومدی هکتور! خیلی به موقع بود.
- باید چیزی رو با شورا درمیون بزارم.
- قبلش... منم که باید حرف بزنم!
- بفرمایید قربان!
- این نظام کنترل کشور توسط شورا سبب چندگانگی شده. باید کشور رو منسجم کنیم.
- خب؟ تو میگی چیکار کنیم؟
- به نظرم باید این کشور امپراطور داشته باشه!
- تو این کارو نمیکنی هنگر!
- از این به بعد من امپراطور این کشورم. هر کی با من متحد شه کاریش ندارم. اما هر کی متحد نشه بهش یورش میبریم.
- هنگر!!! الان کشور درگیر جنگ خارجیه! نباید جنگ داخلی راه بندازیم.
- اتفاقا! طیف وسیعی از ارتشتون رو برای جنگ اعزام کردین. پس بهتره با من متحد شید که نابود نشید.
- حالا که اینجور شد، این شورا واقعا فاسده و فسادش به خاطر هنگر و آدمای دور و برشه. از امروز به بعد انجمن کنترل کشور رو دست میگیره.
- انجمن چیه باز؟!
- ماها!
من، کنسی و شوا که ایستاده بودیم. پنج نفر دیگر نیز ایستادند. هنگر هم ما را از چشم گذراند و روی کنسی ایستاد.
- این؟!
- دختر ویکتور! مشتاقانه منتظره انتقام پدرشو ازت بگیره.
- دختر ویکتور؟!... عزیزم!
- من عزیز تو نیستم.
- بابات پیش منه! اگه میخوای باباتو ببینی کافیه همراهم بیای!
- دیدی هنگر؟! خودت به گناهات اقرار کردی.
- هنگر!!! لعنتی! تو به همهمون خیانت کردی.
- خوابی؟! من امپراطور این کشورم!
- از اینجا برو بیرون.
- هکتور! از این که نیومدی تو تیمم پشیمون میشی.
- برو به درک!
- سایونارا هکتور!
- به پدرم هم بگو تو به دخترت، کشورت و جامعهت خیانت کردی!
- این تو بودی که به پدرت خیانت کردی.
- خیانت یعنی با تو بودن!
از تالار بیرون رفت.
- بدبخت شدیم.
- دور آخرو اون بُرد.
- خب؟! شماها چیکار میکنید؟ اون سه تا با هنگر رفتن.
هر شش نفر به تیم ما آمدند. به آنها اعتماد چندانی نداشتم.
- اگرم طرف ما باشین صرفا استاندار میشین. اعضای انجمن از قبل مشخصه البته که شما هم مهمید.
- من که مشکلی ندارم.
همه تایید کردند که مشکلی ندارند. این خوب است. آنها قرار نیست در کارهای انجمن دخالت کنند. از قیافهشان مشخص است که از شورا و کارهایش خسته شده اند. ساختمان شورا در بخش مرکزی بود و بخش مرکزی دست سیمون. به همین دلیل هم هنگر بود که اینجا را ترک کرد.
- غیر ممکنه هنگر به این راحتی اینجا رو ترک کرده باشه. تازه! عجله هم داشت.
- چی شده هکتور؟!
- سریع ساختمونو تخلیه کنید.
به سرعت هر چه تمامتر ساختمان را تخلیه کردند. وقتی مطمئن شدم که همه از ساختمان خارج شدند من هم به سمت خروجی حرکت کردم. بمبی پشت سرم منفجر شد. به بیرون پرت شدم و از شدت درد از هوش رفتم. چشمانم را باز کردم. دیدن شوا مایۀ دلگرمیام بود. خوابیده بود. خیلی آرام خود را روی تخت تکان دادم. صورتم سوزش شدیدی داشت. دستگاه تنفسی به دماغم بسته شده بود. پایم در گچ بود و سینهام درد میکرد.
- سلام! عصرت بخیر!
- چی شده جناب پرستار؟
- دو تا از دندههات شکسته و یکیش ریهتو سوراخ کرده بود که البته عملت موفقیتآمیز بود. صورتت روی زمین کشیده شده و پوستش از بین رفته بود که اونم عمل شد. دماغت هم شکسته بود.
- لعنتی! امروز چندمه؟
- سی و یک ژانویه!
- وای! یعنی چهارده روزه که بیهوشم؟!
- بله!
شوا در حالی که سرش را بالا میآورد، گفت:« هکتووررررر!»
- شوا!
- بالاخره به هوش اومدی! نمیدونی چقد خوشحالم.
- وضعیت چطوره؟
- تو فعلا استراحت کن. من خودم رسیدگی میکنم.
- اون نامه رو تنظیم کردی؟
- فکر میکردم بعد از اعلام جنگ هنگر برنامه عوض شده.
- معلومه که نشده! هنگر یه بوهایی برده و وقتی همچین کاری کرده یعنی داریم راهو درست میریم و احتمالا به یه چیزایی برسیم.
- هکتور! خواهش میکنم! خودم دو ماه برات مرخصی مینویسم. بهتره از این ماجراها فاصله بگیری. من خودم همه چیزو راست و ریس میکنم.
- شوا! تازه به یه چیزایی رسیدم. حالا میخوای کنار بکشم؟! عمرااا! بهت گفتم حتی جونمو هم از دست بدم کنار نمیکشم.
- من نمیخوام بمیری. هنگر خیلی خطرناکه.
- میدونم عزیزم! ولی متاسفم. باید این کارو تموم کنم.
- میدونم نمیتونم منصرفت کنم.
- نامه رو تنظیم کن ولی امضاش نکن.
- چرا؟!
- قراره جعلی باشه! امضاتو جعل میکنم. یک هفته بعد از این که رفتم اونجا به نیروهات دستور بده منو دستگیر کنن.
- حتی توی تخت بیمارستان هم دست برنمیداری.
- مطمئنم هنگر هم دست روی دست نذاشته.
- اخطار داده که چهارده فوریه اولین حمله رو میکنه.
- اولین حمله نابودی بزرگیه! میخواد ولنتاین رو به گند بکشه.
- خبر خاص دیگهای نیست. ارتش اعزام شده. هنگر هم ارتش خودشو اعزام کرده. میترسم بین دو تا ارتش جنگ بگیره.
- فرمانده؟
- مورد اعتماده!
- عالیه! بهش نگفتی با ارتش هنگر درگیر شه؟!
- گفتم اگه به ارتشش برخورد عقبنشینی کنه.
- دوباره باهاش تماس بگیر. بگو اشکال نداره. اون ارتش کاری نداره قراره توی یه جبهه بجنگیم.
- مطمئنی؟!
- هنگر با ما دشمنه ولی با اونا بیشتر دشمنه.
- باشه پس!
- کی از این جا مرخص میشم؟
- نمیدونم. یکی دو روز دیگه.
- خیلی دیره! به دکتر بگو به مجوز خودم میخوام برم از بیمارستان.
- نه! حالت خوب نیست.
- حالم خوب میشه! فعلا اوضاع کشوره که خوب نیست.
- هکتور!
- شوا!
- تو رو خدا! فک نکن تنهایی. منم هستم. منم ببین. هر کاری لازمه برای کشور انجام میدم.
- میدونم شوا جان! تو کلیدیترین مهرهای!
- آها! یعنی فقط یه مهرهام برات؟
- نه! معلومه که نه!
- هکتور! خسته شدم. پنج ساله منو مسخره داری!
- نه به خدا! این ماجراها تموم شه تکلیف روشن میشه.
- پنج سال شده!
- میفهمم عزیزم! بعد این ماجراها! وسط این گیر و بیری وقت این کارا نیست.
- میدونم. تو فقط منو مهره میبینی! حتی نقشههاتم بهم نمیگی.
- انقد دوست داری بدونی؟!
- آره!
- نقشهمو بگم برات دیگه این حرفا رو نمیزنی؟!
- قول میدم!
- ارتش هنگر! همون ارتش ابرانسانهاش! اونا به شدت دردسرسازن. ولی من یه راه پیدا کردم براش.
- واقعااا؟! چی؟!
- باید برم آزمایشگاه تا بتونم اون تیرو درست کنم.
- نقشهشو داری؟!
- دست یکی از دوستامه!
ناگهان قلبم گرفت. کاملا بدنم بیحس شده بود. چشمانم تار میدید. هنگر از در وارد شد.

- اشتباه کردی! خیلی زود سم رو تزریق کردی.
- اگر دیرتر بود میفهمید. بعدشم... اصلا فک نمیکردم مقر بیاد.
- ویکتور گفته بود نباید دست کم بگیرمش.
- شـ...ووااااا!
- فکر کردی به هنگر با این ابهتش پشت میکنم بیام با تو؟! خیلی خودتو دست بالا گرفتی.
تمام شد. همه چیز سیاه شد.