امیرعلی بشارتی
امیرعلی بشارتی
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

او با سمانه سر جنگ داشت یا با خود؟

از زمانی که برای اولین بار سمانه را دید، یک احساس دوگانگی همواره همراهش بود؛ و نمی توانست به این سوال که دائم جلوی چشمش رژه می رفت پاسخ دهد: آیا من واقعا دوسش دارم؟

سمانه یک دختر معمولی بود. از نگاه دنیای جاهلانه پسرها، ویژگی ظاهری خاصی نداشت. بعد از تمام کردن دوران دبیرستان و گرفتن مدرک دیپلم، برای تحصیل در رشته مخصوصی به دانشگاه نرفته بود. پدرش درآمدی کارگری داشت و مادرش هم خانه دار بود. با مسعود از طریق دوستش آشنا شد، در واقع برادر دوستش بود‌. یک روز عطیه گفت: اینجارو! داداشمه ها! این عکس رو آخرین روز خدمتش گرفته. در آن لحظه سمانه هیچ حرفی نزد، فقط نگاه مختصری انداخت و بعد پرسید: تونستی کار پیدا کنی؟ کار که نه ولی میخوام شوهر کنم.

هفته گذشت، از عطیه خبری بود و نه از برادرش مسعود. در آن ایام سمانه کمتر بیرون می رفت و برنامه روزانه خاصی نداشت. اطرافیانش هم تعادل رفتاری هماهنگی نداشتند. یکی تا آخرین نفس در تلاش بود تا بتواند به اروپا مهاجرت کند، دیگری چند میلیون پول دوره داده بود تا در حوزه رمزارزها حرفه شود و به خوبی ترید کند، یکی هم مثل عطیفه قصد داشت متاهل شود. یک روز پیام داد: یادمه دنبال شغل بودی. اگر هنوز جایی مشغول نشدی، توی کارگاه داداشم اینا یک نیروی خانم میخوان و حقوقش هم قانون کار هست.

پرسید: چطور برم و پرس و جو کنم؟ کجاست؟

جواب داد: فردا ۷ صبح دادشم سر کوچه تون میاد دنبالت

-نه ممنون مزاحم ایشون نمیشم

-مزاحمتی نیست، فکر کن تاکسی اینترنتی دربست گرفتی

-باشه پس منتظرم دستت درد نکنه. از ایشون هم تشکر کن

-خب حالا. فردا عصری که برگشتی برام تعریف کن.

مسعود پسری چهارشانه بود. تیشرت تنش کهنه بود اما روی تنش نشسته بود. بازوانش از کار زیاد ورزیده شده بودند. ولی حالا دیگر کارگر نبود، با ارثی که بهش رسیده بود، کارگاه را با دوستش شریک بود. آن روز صبح سمانه حدود یک ربع دیر از خانه بیرون آمد، اما مسعود هیچ گله ای نکرد، با خنده سلام داد، دنده چاق کرد و به راه افتاد. در حالیکه این تاخیر را اگر یکی از نیروهای کارگاه می داشت، حتما چند ناسرا بارش می کرد و شاید هم از سوار کردنش منصرف می شد. ولی در مواجه با دیر کردن سمانه از خودش لطافت به خرج داد، نه تنها عصبی نشد بلکه لبخند هم زد. برای خودش هم عجیب بود. به کارگاه که رسیدند، سمانه را سر بخشی که نیرو خانم لازم داشتند نگذاشت، و رو به سمانه گفت: اینجا ما یک منشی برای دفتر من لازم داریم (درحالیکه تا همان لحظه هیچ برنامه ای برای گفتن منشی نداشت چون معتقد بود اصلا لازم نیست)

سمانه جواب داد: بله. ممنون. چه کارهایی باید انجام بدم؟

مسعود کمی مکث کرد، بعد پاسخ داد: به مرور بهتون میگم، فعلا این فاکتورها رو با رسیدهای تراکنش ها تطبیق بدید.

تا ۴ بعد از ظهر سمانه سرش با همان کاغدها و رسیدهای تراکنش های اینترنتی گرم بود. چای دم کرد و چند باری هم برای مسعود چای برد. وقتی ساعت کاری تمام شد، مسعود مجدد او را تا سر کوچه خانه شان رساند و رفت بدون هیچ صحبتی در مسیر یا موقع پیدا شدن او رفت. سمانه با اینکه بیش از ۸ ساعت برای اولین بار در چند قدمی دستگاه تراش نشسته بود و گوش هایش کمی سوت می کشیدند، احساس خستگی خاصی نداشت. کلید انداخت و وارد خانه شد. مادر مشغول شستن موکتی بود که به آراسته به دسته گل کوچک ترین برادرش شد بود، همانطور که شلنگ آب را دورانی تکان می داد، با اشتیاق رو به دخترش سلام کرد: خسته نباشی عزیزم، کار چطور بود؟ قرارداد امضا کردی؟ عفت خانم که پسرش وکیل شده، بهم گفته که بهت بگم هم قرارداد امضا کنی هم تکلیف بیمه ات معلوم باشه.

-سلام مامان. باشه. تا امروز روز اول بود. به مرور می پرسم که چطوریه اوضاع

لباس هایش را عوض کرد و یک راست به حالت دراز کش درآمد. در این فکر بود که یک کارگاه ۵ نفره منشی میخوان چکار؟ بعد به خودش پاسخ داد که: حتما لازم دارند! تو چکاره ای؟ منشی گری کند حقوق ات را بگیر.

ماه ها گذشت. البته نه همه روزها، اما مسعود به دفعات زیاد دنبالش می آمد و با هم به طرف کارگاه می رفتند. تا اینکه یک روز موقع برگشت، مسعود گفت: سمانه خانم قبل اینکه پیاده بشید، حرفی داشتم

-خواهش میکنم بفرمایید. توی کارگاه کار خاصی برای فردا هست؟ بگید تا امشب انجام بدم.

-حقیقتش نه. راستش ما اصلا از اول هم منشی لازم نداشتیم. برای بخش تزریق نیرو میخواستم. اما دلم نیومد شما رو سر اون کار بذارم. دید که یک هفته بعد شما خانم ذوقی رو آوردم گذاشتم سر اون کار.

-چرا دل تون نیومد؟

-بنظرم رسید براتون سخت باشه. شما مدرسه حسابداری خوندید. باید رو جمع و تفریق ها کار کنید نه قالب ها و مواد!

-پس از فردا دیگه نیازی به من ندارین؟

-چرا چرا! الان که شما هستید می بینم که چقدر کاغذبازی هام سر و سامون گرفتم. منگه نه سوادشو دارم و نه حوصله شو

-پس امرتون چی بود؟

-راستش امر خیر هست. اجازه می دید امشب مامانم خونه تون زنگ بزنه؟

-از چه بابت؟

-از بابت امر خیر!

جویده جویده جواب داد: باشه مشکلی نیست. بعد قصد کرد هرچه سریع تر در ماشین را باز کند تا در چشم به هم زنی غیب شود. اما در گیر کرده بود و باز نمی شد. مسعود سریع پایین پرید و در را از بیرون باز کرد. بعد با خنده گفت: شرمنده سمانه خانم پول دستم بیاد حتما این پراید رو عوض میکنم. مطمئن باشین که خانومم رو سوار این آهن پاره نگه نمی دارم

سمانه ناخودآگاه خندید و پاسخ داد: اشکالی نداره. پس منتظر تماس مادرتون هستم.

بعد به سرعت باد دور شد. از حرفی که زده بود حسابی خجالت کشید: ابله! یعنی چی که منتظر هستی؟ خودتو بو کن! مگه بو ترشی میدی دیوونه؟

خواستگاری تا شروع زندگی مشترک به ناگه سپری شد. مسعود گفته بود: سمانه جون تا خونه بخریم باید بیای خونه آقاجون من.

سمانه با این قضیه مشکلی نداشت. بخشی از جهیزیه اش را در انبار خانه خودشان نگه داشتند و با چند قلم اساسی به اتاق پشتی خانه پدری مسعود رفتند. سمانه نمی دانست که زندگی مشترک شان دارای هیجان کافی هست یا نه. به هر حال روزها سپری می شد. سمانه بعد ۵ سال دیگر کارگاه نمی رفت، یک روز اول مسعود اواسط صبح به خانه برگشت،

با هیجان گفت: سمانه باید به حرفم گوش کنی!

سمانه فکر کرد که او دوباره میخواهد بحث بچه دار شدن را مطرح کند: نه مسعود! قبلا هم گفتم که الان وقت بچه نیست. صبحی اومدی چی می گی؟

مسعود گیج بنظر می رسید: نه بابا بچه چیه! بیا بریم بانک باید دسته چک بگیری!

وقتی سمانه وارد اتاق مشاوره شد، علاقه ای به توضیح شرح ماوقع نداشت. بعد از مکث های طولانی بالاخره گفت: مسعود بهم گفت ۲ میلیارد چک کشیدم و الان هم توی باز داره میچرخه. خودش هم رفته جنوب ناپدید شده و خبری ازش ندارم. میخوام برای مهریه اقدام کنم و طلاق بگیرم.

جهت تنظیم وقت: ۰۹۳۹۰۲۵۰۶۰۲
امیرعلی بشارتی؛ مشاوره حقوقی در مشهد
مهریهازدواجطلاقداستانمشاوره حقوقی
گذری از راهروهای محاکم و اتاق های مشاوره حقوقی با یک وکیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید