قاصدک بیریا، قاصد صادق اتراق بهار است در نزدیکی قافله ما.
متفق همسفر ماست تا رسیدن به مقصد جانان.
این حوالی، پر است هوای فضا، از رقص موزون این تازه عروسان قاصد سپیدجام.
نمیدانید چه حالیست اینجا، عشوه شکوفه های سرخ فام بهاران.
این باغ ها و پالیز، همه پالاز پای دوشیزه بهارند، که مقدم شده بر کاخ سبز طبیعت.
و فرش قرمز گل های لاله، نشان از تشرّف سلطنت جدید این کاخ دارد.
درختان نیز از بام بوته ها و طاق آسمان، میرویند و میسرورند به استقبال بانوی بهاران.
در بهار و به شوق بهار، بیدار میشوند پروانه ها به ذوق تغییر، در طی خواب تحول.
و پرندگان در این محفل بهار، می آموزند رسم عشق و طریقت عاشقی کردن را.
از ناتوانی در گنجایش پوست است که به پرواز دگر و این نوای بزم مشغولند آنان.
اینجا دیگر چلچله حجرت نمیکند.
شهر بهار بهترین شهر در بلاد طبیعت است به چشمان جهان دیده پرستوها.
اینجا دیگر بلبل هم دست از پرواز کشیده است، عنقریب است عندلیب ولیعهد شاه بهار باشد بخاطر چهچهه حنجره زرینش.
تخلیص کلامم آن است، که همه آنان که حاضرند در حضور بهار، این بار کمی زنده تر میزیستند.
رودهای فصلی نیز، بیدارگران سنگ های خفته سالند و تلنگر میزنند به بهانه بیدارباش در جواب تلنبار و انباشتگی روزمرگی آنان.
امروز ناز انگشتان باران بهاری، خوش نواختند این پیانوی طبیعت را.
و درختان باغ بهاران، خوش رقصیدند به آواز خوشتر پرندگان.
و گاه فرو رفتند به زنخدان، به نوای نی بادها.
امروز رو به اتمام است و من باقیم در ابتدای امروز. من از بهار و مریدانش بسیار آموختم امروز. آموختم از بهار و از سرو همیشه مبتلایش، همیشه سبز بودن را، حتی سبز بودن میان ویرانه یک خانه متروک را.
سبز میمانم من، سبز میمانم، تا سربرآورم از ظلمت خاک تا رِسَم به روضه جان، همانند این جوانه نوجوان، یا مانند پروانه، آزاد شوم از پیلهٔ پیله گر این خفقان.
از چنار و رقص سماعش آموختم، مستانه بودن از عشق را، باز کردن آغوش، به نشانه پذیرش جهان را، و ندای جواب کوه ها، به صدای مراد و امیال را.
و مجنون بی تدریس درس داد در کلاس امروز بهار، افتادگی در عاشقی کردن را، در عین ابتلا به عطش به جرعه ای از وصال را.
در فکر اینان پرسه زنان بودم، لحظاتی فارغ شدم از وصف بهار. او صادق تر و عاشق تر از آن است که قهر بگیرد به اندکی پرش انظار.
آن طرف تر، شبنم در گوشه ای مست به ما میخندد. به منِ ساقط شده در چاه افکار و بی اعتنایی نازانه بهار، میخندد.
شبنم همان است که نشانه هایی از جام جشن امروز شکوفه ها دارد.
و باز کبودی غروب غالب میشود بر قالب آبی آسمان. یادِ او با بوی وداع میآید. میآید تا مرا از بهار جدا کند. غنیمت جنگی او، غارت وصال امثال من است.
همراه آنان میروم، تا فردا، که امیدی برای بازگشت است.
غنچه ها نیز، سکوت شاد امروزم را به یاد خواهند داشت...