آیا شده متنفر باشی و در صدد سرکوب؟
آیا شده همراه این محسوس، غمخوار باشی و دلسوز؟
سال هاست در این مخلوط محسوس مبهم درگیرم و، ماتم از این احساس و مبهوتم از این ابهام.
متنفر از فریادش، از حضور عذاب آورش، و دلسوز برای غم نهفته چشمان خسته اش.
همواره مغلوب و غالب است: انزجار اضطراب وجودش، بر غم دوست نداشته شدن هایش، بر غم درک نشدن هایش.
دور است، اما عمیق. همانند کسی که دلیل وجودم است؛ و متأثر است حال وجودم، از احوال وجودش!
نگون بختی همین است: ترجیح نبودن بر بودن. و اجباراً بودنِ ذلیل تر از نبودن.
شرمنده شکسپیر! بودن یا نبودن، مسأله این نیست! مسأله ″چگونگیِ بودن″ است.
ذلالت، از فقدان میآید، از ناتوانی میآید، از فقدان توان میآید... از فقدان توان در جلب نیکخواهی اطرافیان میآید. مشخصات ذلالت گفته شد و آنکه ذلیل است، معلوم!
دست مریزاد ای مخترع ناشناس چرتکه! چرا که اختراعت وسیله خوبیست، بخاطر عملی که انجام میدهد: ″حساب″!
چرتکه شاید همان گمشده ایست که دلیل سرآسیمگی انسان شد.
و براستی سرآسیمگی او، به اضطرابِ یک کابوس هراسناکِ کاذب میماند!
بد نیست گهگاه حساب کنیم، دلایل ″بودن″ و ″نبودن″ هایمان را، و راهکار ″شدن″ ها را.
چرتکه شاید همان نصف دین باشد...