عصر بهار، حال و هوای آشنایی غریبانه دارد. حال و هوای بشاشی بیداری، پس از کرختگی یک خواب. حال و هوای حضور گرم یک یار، که کلامی به شیرینی سلام میگوید.
حال و هوای بهار، ذاتا خوب است؛ دریغ آنکه حال دل ما، هنوز در هوای پاییز باقیست...
بهار همانند شروع یک داستان دوباره پساز نقطه سرِ خط، تولد دوباره طبیعت، پس از زمستان خوابآلود مرگ است.
بهار همانند خنده ای از ته دل، بعد از مدت ها سکوت یک افسرده است. بهار شفای دل یک غم زده است.
بهار، همان وصال عاشق است. بهار عروج آن عارف است، بهار، آن طالب شوریده سر است.
بهار مخلوطی نامفهوم از احساس اضطراب و آرامش است. اضطراب یک تکاپو، یک تنش و یک کنش بین بیداری بهاریان. در میان این هیاهو، چیزی که ثابت است بهار است، و آن آرامش مذکور از ″حضور″ برمیخیزد، از ″بودن″ ثبات آمیز بهار...
بهار همان ناجیست، که در آخرین زجه های چشمه چشم از ″فراموشی″ به داد او میرسد. برف های زمستان عامل فراموشی رنگ های رنگارنگ است. سفید و سیاهی خشک زمستان سرد، طاقت گیرنده های استوانه ای شکل چشمان را طاق کرده. بهار با لعاب سبزش، نوبت را دوباره به مخروطیون حق خورده پس میدهد...
گنجشک ها مطرب محفل این حضّار طبیعت اند. موسیقی ای که هیجانی از آرامش دارد. آرامشی که ما را مست میکند. و مستی ای که ما را از سوت و تشویق باز میدارد. اما گنجشک ها، ادامه میدهند... آنها از اجرایشان اطمینان دارند...
در بهار، زمین به طراوت محکوم است، و زمین از این حکم شاداب است.
طراوت، رنگی تر از سبز است. طراوت، سرزنده تر از بهار است. طراوت، خجسته تر از سال جدید و پیروز تر از نوروز است.
من که سعی ام بر آن است همانند بهار شوم، تو همانند زمینی بهاری شوی. من همین زمین باشم و تو درختی سرخوش از سبزی بهار شوی. و درنهایت من درختی میشوم در حضور بهاریِ تو!
امروز، گوش درختان را از وصفشان پر کردم و خودشیفته گشتند، چمن ها قدم هایم را به یاد خواهند سپرد...
بهار از حضورم سیر شد و من هنوز از نظاره او سیراب نگشتم.
و هنوز من اینجا هستم... اینجا زمان بر وفق مراد است... از این رو، محسوس نیست.
تنها نشان گذر زمان، چهچهه و پرواز پرندگان است و هلهله و رقص سماع درختان، و البته جابجایی مرموزانه و نامحسوس آفتاب و گرایش به تیرگی آبیِ آسمان.
آن طرف تر، شاید هم همینجاها، هنرمندی قلمویش را در گوی سرخ و طلایی پالت نقاشی، غوطه ور میکند، و آن را در بوم آسمان میپاشد. این هنرِ نقش بستن غروبی بر بوم است، و غروب نشانی از نزدیکیِ پایانِ هنروریِ امروزِ هنرمندِ زبردست است.
سکوت گنجشکان هم، اتمام سمفونی امروزشان را بیصدا اعلام میکند.
و امروز من، تولدم را با زمین جشن گرفتم. مسلّم است که شمع هایم زودتر از مال او خسته میشوند و میخوابند. اما دلگرمم به گرمی تابستان زندگی ای دیگر، پس از بهار این زندگی، آنگاه که با او یکی خواهم شد...
در تولد دوباره روح خویش و زمین، با تنفسم در طبیعت بهار، آرزویم را خواندم. نسیم کمی گرم تر از سرد بهاری، آن را به گوش سبز بهار رسانید. بهار خندید و جام سلامتی را به سلامتی ما سر کشید و مست گردید.
همه اینها گذشتند و حال، در حالتی از شعف و شگفت از ماجراهای امروزم، که آسمان شعله چراغ آفتابش را فوت میکند و چادر شب به سر میکشد تا مهتابش را محجوب بدارد. اینها همه خبر از وقت خوابش میدهند.
زمین تُشَکی نرم میشود تا مرا برای خوابی آرام آماده کند، به یاد خواب های کودکیم، من هم همراه آسمان میخوابم.
اما بهار همچنان بیدار میماند و تا سبزیِ دوباره فردا، عاشقانه خواب مرا تماشا میکند...